🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_پنجم

.

- فکر کردم دوباره ماجرا مزاحما ...‌ .

حرفم رو قطع کرد

- معذرت می خوام

ولی این روز تعطیل این موقع صبح درست نبود از اینجا تنها برید بیت

من اونجا کار داشتم گفتم اگه دوست دارید شما رو هم ...

با خوشحالی سوار شدم

تا خود بیت محمد حرف نزد منم سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و بیرون رو نگاه می کرد

تاحالا اینقدر شهر رو خلوت ندیده بودم پر از سکوت و آرامش بود و ترس و وحشت

بیت که رسیدیم صف خیلی طولانی منتظر بودند

یعنی این همه آدم مشتقاق دیدن ایشون اند؟

- خب چیزی نمی گذارند با خودتون ببرید داخل به خاطر مسائل امنیتی

برای امانات هم خیلی معطل میشید

من ماشین رو همین جا می گذارم با بچه ها می رم سمت آقایون اگه تونستم می رم داخل نشد هم که فدای سر آقا

وسایلم رو گذاشتم و اون هم یه سری سفارش ها رو کرد

تو صف که رفتم چند تا از بچه های دانشگاه رو دیدم اما فقط تو دانشگاه دیده بودمشون و آشنایی بین ما نبود

با ذهنیت بدی که از اون دختره تو کلاس داشتم و ذهنیت خوب به فاطمه سادات و فاطمه زهرا رفتم جلو 

خیلی خوب برخورد کردن

جادر سرم نبود ولی مانتو شلوار مشکی رسمی و مقنعه سرم بود

از بعد داداش هادی سعی می کردم حواسم باشه موهام بیرون نیاد ولی هنوز به درک چادر نرسیده بودم

از نظر خودم لازم نبود

بالاخره ساعت نه شد

این همه وقت همه توصف بودندو جمعیت لحظه به لحظه زیاد تر می شد اما همه به جای غر زدن می خندیدن ، ذوق می کردند،قربون صدقه آقا می رفتن، و شکر می کردند 

اون چند نفر هم با ماشین اومده بودند و وسیله نداشتن و خیلی زود رسیدیم تو و تو پنج صف اول نشستیم

حس خیلی خوبی داشتم. یه انرژی مثبت حس می کردم که وجودم رو سرشار می کنه حتی بیشتر از وجود داداش هادی و محمد

نه و نیم گذشته بود که با صدای هیاهوی جمعیت فهمیدم آقا می خواد وارد بشه

همه ایستادند و من هم به دنبالشون از جا بلند شدم

بالاخره آقا از در نزدیک خانم ها وارد شدند

یه نگاه کافی بود واسه جون دادن

حضوری با عکس و فیلم فرق داشت

قلبم یهو از جا کنده شد

اشکم سرازیر شد اونقدر که هیچ جا رو نمی دیدم و تند تند چشمام رو پاک می کردم تا بیشتر ببینمش

فقط می دونم این محبت و این حال عادی نبود الان می فهمم اصلا زمینی نبود

با نشستن آقا بعد یکم شعار دادن حاضرا نشستیم

مراسم شروع شد اما من چیزی از مراسم ندیدم

فقط چشمم به آقا بود که صندلیش جلوی خانوم ها بود 

نزدیک نماز رفتم وضو گرفتم 

چقدر خوب بود که دیگه بلد بودم نماز بخونم

تو نماز از نماز خوندن با محمد هم حس بهتری داشتم 

دلم می خواست ساعت ها اون نماز طول بکشه 


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت