🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_یکم

.

گوشیم ویبره رفت 

برش داشتم 14 بار تماس بی پاسخ همه اش هم یه شماره 

از ذوق نمی دونستم چی کار کنم 

محمد بود 

اون قدر دست دست کردم که قطع شد اما هنوز شماره اش رو واسه تماس انتخاب نکرده بودم که دوباره زنگ زد

جواب دادم

- حالتون خوبه؟

- سلام بله

واسه چی

- ببخشید سلام

با اون وضع رفتن شما فکر کردم اتفاقی افتاد نگران شدم 

چرا جواب تلفن رو نمی دادید

از خوشحالی تو در و دیوار بودم 

ولی لبم رو گاز میگرفتم که ضایع نشه صدام از پشت تلفن

- داشتم نماز می خوندم

ذوق محمد از شنیدن این جمله از پشت تلفن هم قابل تشخیص بود

- مشکلی نداشتید؟

این کافی بود واسه آتیش زدن انبار دل من 

از وضو و نماز تا چادر نداشتن همه رو گفتم کم مونده بود حرفای مامان مهری رو هم در مورد دلباختنم بگم

- فردا اگه وقت داشتین بعد کلاس شما و فاطمه رو می رسونم بازار که چادر بخرید

عملا داشتم بال در میوردم 

نفهمیدم چه طور زمان گذشت فقط می دونم تسبیح داداش هادی دستم بود و بالا پایین می کردم تنها ذکری که بلد بودم صلوات بود که چند تا یکی می گفتم

کلاس تموم شد با دو رفتم پایگاه بسیج

تنها جایی بود که می شد محمد رو همیشه اونجا پیدا کرد

رسیدم و محجوب بیرون ایستادم آقایون تو بودند و محمد خوشش نمی اومد برم تو 

آخه هرچی باشه حرف دلبر واسه آدم مهم می شه قصد لجبازی نداشتم 

ولی ذوق داشتم 

طاقت نیوردم حرفاشون تموم شه 

زنگ زدم بهش و با یه جمله قطع کردم

- الوعده وفا آقای سرافراز

سریع خداحافظی کرد و اومد بیرون

 زنگ زد فاطمه اما گویا کلاسش طول می کشید

 کنار ماشین تکیه داده بودیم و هر کدوم منتظر حرف زدن اون یکی بدیم

- گویا خدا هم نمی خوتد من چادر نماز داشته باشم . با اجازه می رم خونه

همین یه جمله واسه منفجر کردن سایه ی سکون کافی بود

- سوار شید می ریم

بهتون قول دادم

اشکال نداره تنها می ریم

من دیگه رسما رو ابرها بودم

صندلی عقب خانم وار نشستم

سعی می کردم نگاهش نکنم اما هر دفعه نگاهم می خورد به آینه و چشمایی که از حیا وو نجابت و آرامش پر بود ذوق می کردم و ریز ریز می خندیدم

توی بازار اون جلوتر می رفت اما حواسش بود که بیشتر از یه قدم عقب نیفتم‌


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت