🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_نهم

.

رسیدم دم در خونه کلید تو دستم دستم رو در 

ولی دلم نمی خواست پا تو اون قبرستون ارواح بگذارم

چشمام رو بسته بودم و فقط آرزو می کردم هیچکی رو نبینم

در را باز کردم و رفتم تو 

مامان و بابا سر میز شام بودن

مهری خانوم تا منو دید اومد جلو

_فدات شم کجا بودی تا الان دلم هزار تا راه رفت ساعت داره ده میشه

به یه سلام بسنده کردم و رفتم سمت اتاق 

که صدای بابا بلند شد

_تا این موقع نگفتی کجا بودی؟

_بیرون

_بیا بشین

_میل ندارم

_مدارکت رو فردا بگذار روی میز باید ارسال کنم

برق سه فاز منو گرفت

_من جایی نمی رم

_دست تو نیست 

تصمیم منه

_این زندگی منه و به خودم مربوطه 

بابا بلند شد و اومد نزدیک

انگشت اشاره اش رو بلند کرد 

_خوب گوش کن ... اینو از گوشت بیرون کن که اینجا بگذارم آینده ات رو تباه کنی 

_آینده ام وقتی تباه میشه که زندگیم مثل شما بشه

با سیلی بابا برق از سرم پرید 

دستم رو گذاشتم رو گوشم و از پله ها دویدم بالا 

در اتاق رو محکم بستم و خودم رو پرت کردم روی تخت و رو تختی رو مشت کردم و اشکم سرازیر شد 

سرم رو فشار می دادم رو تخت که صدام در نیاد


صدای در بلند شد و مهری خانوم اومد تو 

لب تخت نشست و بقلم کرد منو کشوند توی آغوشش و نوازشم کرد

مقنعه رو اروم از سرم بیرون کشید و موهای لختم ریخت دورم 

حس مادر داشتن فقط با مهری خانوم برام معنا پیدا می کرد

آروم شدم 

غلتی زدم و سرم رو روی پای مهری خانوم جابه جا کردم و صورتم رو رو به صورتش گرفتم

بوسه ای به پیشونیم زد و گفت 

_حیف چشمای خوشگلت نیست

بهش یه لبخند تلخ زدم 

_مامان مهری 

چرا من اینقدر بدبختم

_فدات شم تو کجات بدبخته دختر به این ماهی 

قربونت بشم درد و بلات تو سرم نگو بدبخت مادر 

_بدبختم دیگه ... هیچی زندگیم دست خودم نیست خانواده ای ندارم از دار دنیا فقط تو را دارم مامان مهری

اشک آروم از گوشه ی چشمام می ریخت روی دامن مهری خانوم

و اون با تموم احساس مادرانه اش نوازشم می کرد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مدرن #متفاوت #ایرانی