🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هشتاد

.

نشست رو به روم

سلام کرد جواب دادم

- تنها اومدین خلوته

- خودتون هم تنها اومدین

- خب من مردم

- داداشم پیشم هست

- واسه همین من رو زابرا کرده بیام

متعجب بهش نگاه کردم

- وقتش رسیده یه چیزایی رو بهتون بگم

- چی مثلا

- خوبه همه جا ساکته فکر کنم جای مناسبی باشه

بی ترس از خاکی شدن روی زمین نشست

- راستش اومدم دنبال امانتیم

- امانتی؟

-درسته همون تسبیح امانتی

به تسبیح تو دستم نگاه کردم

- تعجب نکنید دیشب داداش گفت الوعده وفا

منم اومدم امانتیم رو بگیرم

- از حرفاتون سر در نمیارم

- می خوام اگه اجازه بدین بیام خواستگاری

با تعجب تو چشماش نگاه کردم

چشماش رو دزدید

- ببخشید مقدمه چینی بلد نیستم

صداش می لرزید با دستاش بازی می کرد

- میشه امانتیم رو پس بدید؟

دستش رو اورد جلو می لرزید

- نمی فهممتون

- اجازه بدید می گم

- می شنوم

- از کجا شروع کنم

- هرجا دوست دارین

- قبل از اون روز و آشنا شدن شما با شهید ذوالفقاری و اصلا قبل ورودتون به دانشگاه من به داداش هادی توسل کردم دختری جلوی راهم قرار بده که همسفر آسمانم باشه نه فقط دنیا

- خب این چه ربطی به من داره

- یه خوابی دیدم

مزار شهید و یه تسبیح که دختری به من داد که زینب صداش می زدم گفت الوعده وفا

- مگه اون دختر من بودم؟

- نمی دونم ندیدمش

- خب پس چی؟

- چند وقت بعدش شما اومدید و بعدش هم ماجرا ها که خودتون می دونید اون موقع اصلا فکر نمی کردم شما باشین تا اینکه خواب شما و اشتراکات خوابمون و این تسبیح که عینا بود و خواب دیشب که تکرار شد همون

گفتید تو خوابتون تسبیح نبود و به شما داده نشد چون اون تسبیح منه

- ولی اون رو اون دختر به من داد شاید طرف اونه

- نه شمایید

از اون روز یه چیزی تو دل من تکون خورد

حس می کنم شما همونید

زینب خانوم اجازه ی خواستگاری می دید؟

- نمی دونم چی بگم

- هیچی بیاین بریم فعلا خونه مامان فرشته ناهار آماده کردند 

نمی دونستم چی بگم و چی کار کنم

- نه خوب نیست خودم می رم خونه

- پس حداقل تا خونه می رسونمتون

چند دقیقه ای نشستیم و رفتیم سمت ماشین

از طرفی از ذوق داشتم پس می افتادم و از طرفی حیا و اینا ملزم می کرد که سر و سنگین باشم

ساکت شده بودم

من رو رسوند خونه و خودش رفت

قرار شده بود اون به خانواده اش بگه و از اونجایی که خانواده ام با اونا مخالف بودند تقریبا بدون هماهنگی بیان

دویدم تو اتاقم از ذوق نمی دونستم چی کار کنمبه دستم نگاه کردم دیدم تسبیح رو بهش نداده ام

گذاشتمش تو جعبه و روی میز جلو چشم


داداش هادی واقعا الوعده وفا واسه محمد بود؟


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت