🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هشتاد_و_ششم
.
بعد یه هفته بابا شب صدام کرد
- به صولتی می گم در موردش تحقیق کنه
من بال در آوردم و یه جیغ بلند کشیدم در حدی که مامان خنده اش گرفت
خودم نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم
دویدم سمت بابا گونه اش رو محکم بوسیدم و بعدش هم گونه ی مامان رو
دویدم سمت اتاقم در حالی که همه ی چشم ها گرد شده بود 
دویدم تو خوتگاهم رو به خانه ی حضرت دلبر یه سجده ی شکر رفتم
تازه یادم افتاد پایین چه حرکتی زده ام
بوسیدن مامان بابا از وقتی یادم میاد سابقه نداشت واسم 
روز ها آروم می گذشت انگار همشون کمر بسته بودن به شکنجه ی من 
تا بالاخره بعد چهار روز بابا خواست حرف بزنیم
بالاخره قفل زبون بابا شکسته شد
- صولتی میگفت از این پسره زیاد تعریف کرده اند
گویا پسر خیلی خوبیه
والبته دور از خانواده ماست
- چرا
نفس هام به شماره افتاده بود
- خانواده ی اونا خیلی مذهبین
دخترم نگاه کن می دونم خیلی خوشت نمیاد از روابط خانوادگیمون و می دونم روابطمون سرده 
ولی من خوشبختی تو رو می خوام
- شما خوشبختی من رو می خواید اما از نظر خودتون
- خب پس اگه از این خونه رفتی مطمئن باش دیگه جای برگشتی نیست
تو می تونی اعتقادات اونارو تحمل کنی
بیپولی رو تحمل کنی
زندگی مختصر و ساده 
و این جور سختی هارو
- می تونم ، می خوام که بتونم
این همه سال تو پول های شما زندگی کردم ولی نه چیزی از زندگی فهمیدم نه عشق نه محبت نه خانواده
بابا همه چیز این زندگی پول نیست 
بسه دیگه 
تا همین جا در آمد ماهانه ی شما شاید از درآمد چندین سال یه خانواده بیشتره اما چه فایده ای که رنگ خوشبختی نمی بینم این جا 
خونه شبیه قبرستون سردو بی روحه
تا این جا مدل شما بوده زندگیم از امروز بگذارین مدلم عوض بشه 
شاید اون جا به آرامش رسیدم 
آرامشی که تا الآن جز چند روزی که خونه ی اونا بودم نچشیدم
سخنرانیم تموم شد 
یه دفعه مامان بغلم کرد 
خشکم زد
- باشه من بهشون زنگ می زنم اما بدون من هیچ مراسمی برای تو تو فامیل نمی گیرم و هیچ کس از فامیل دعوت نمی شه
فقط اعلام میکنیم که تو ازدواج می کنی 
اما توقع هیچ چیز دیگه ای از ما نداشته باش
پذیرفتم و قرار شد بابا خبرشون کنه
بعد یک هفته مراسم خواستگاری عصر جمعه برگزار شد 
خوب پیش رفت تا مهریه
می ترسیدم بابا حرفی بزنه 
همینم شد پیشنهاد بابا سکه به تعداد تولدم بود
نمی تونستم پذیرای اون همه میزان مهریه باشم
- اگه اجازه بدین خودم برای مهریه پیشنهاد بدم
با اکراه بابا قبول کرد
- نظر من تو پنج بنده

#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت