🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
#قسمت_آخر
.
سر عقد بعد بله دلم از تموم دنیا برید و فقط گره خورد به دل محمد
اونقدر که اگه می گفت بمیر در لحظه واسش جون می دادم
قبل دست کردن حلقه کف دستش رو باز کرد
- الوعده وفا زینب خانوم
تسبیح رو گذاشتم کف دستش
دستم هنوز از کنار دستش دور نشده بود که برای اولین بار دستم رو گرفت و بوسید
هرچند محرم بودیم این مدت اما هر گز از حالت معمول محجبه و حیا و رعایت خارج نشده بودیم
محمد می گفت شاید بدت اومد از من و خواستی جواب منفی بدی پس همه چیز بعد از عقد
و حالا موقع عقد وقتی دستم رو گرفت این دل من بود که انگار بعد دویدن تو بیابان ها به کعبه ی دلدار رسیده
اشکم نا گهان افتاد
محمد سرش رو بلند کرد تو چشمام نگاه کرد و پیشونیم رو بوسید
حلقه که نه ست انگشتر عقیقی که خریده بودم رو دست کردیم روی انگشتر من یا زهرا و روی انگشتر محمد یا علی بود
دلم می خواست تنها بودیم و یه دل سیر محمد رو بغل می کردم و گریه می کردم
عقدمون ساده برگزار شد
محمد آرزوش عقد تو معراج الشهدا بود
یه مراسم خصوصی تو معراج خیلی ساده با جمع فقط دوخانواده گرفتیم
قرار شد دعوت دو خانواده به عروسی موکول بشه
بعد عقد سر از پا نمی شناختم
همه رفتند و بالاخره تنها شدیم
البته نه به تنهایی شب اول قبر
کهف الشهدا جای خوبی بود واسه دل ما دوتا اما نه به اندازه ی مزار داداش هادی که هادی دل هامون شد
چند ساعت بعد عقد رو تو کهف الشهدا گذروندیم و بعد راهی مزار داداش هادی شدیم اونم با یه جعبه شیرینی و یه دسته گل
شهدای خاص زیاد داشتیم هر بار دلمون سمت هر شهیدی کشیده می شد اون می شد داداشم و شهید خاصی که پاتوق می شدو تو حلقه ی ما وارد می شد
زندگی روی خوشش رو نشون داد
خدا کنه که همسفر هم بمونیم تا خدا نه تا بهشت
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت