🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
.
-نظر من تو پنج بنده
حفظ کل قرآن
40 شب نماز شب
40 روز روزه
سرپرستی 5 یتیم
و 5سکه
همه شوکه شدند اما محمد لبخند می زد
-اگه موافق باشید 14سکه
بابا علی یه لبخندی زد
-خب تا آقا داماد 14 سکه بیان مهر کنند صدتا هدیه ی من 114 تا بشه
-عذر می خوام آقای سرافراز ولی نظر من همون 5 تاست
-پس نه حرف بابا نه حرف شما 14 تا
شیطنت محمد گل کرده بود
برخلاف انتظارم بابا طبق توافقات روز قبلمون چیزی نگفت
قرار شد آزمایش رو انجام بدیم و تاریخ عقد رو مشخص کنیم
تاریخ شد تولد امام رضا روز تولد خودم
آزمایش خوب بود و ما شروع کردیم به خرید های عقد
محمد ترجیحش ساده زیستی بود برای همین خیلی مختصر خرید کردیم
تا زمان عقد به پیشنهاد پدر محمد یه خطبه ی محرمیت خوندند تا ما بتونیم راحت با هم معاشرت کنیم
زندگی شیرین تر از تصورات من بود
رفت و آمد محمد به خونمون پر از خیر و برکت بود
محمد اونقدر به مامان بابا احترام می گذاشت و با محبت رفتار می کرد که تو اون فاصله ی سه ماهه ی محرمیت تا عقدمون فضای خونه و نظر مامان بابا نسبت به محمد عوض شد
حالا دیگه فضای خونه همون ساکت قبل نبود
خودم هم همون آدم قبل نبودم
محمد که میومد اونقدر شوخی می کرد و سر به سرم می گذاشت که کل خونه با صدای جیغ و خنده پر می شد
البته نا گفته نماند چند بار دعوامون شد
اما ما مقررات خودمون رو داشتیم
قهر بیش از 10 دقیقه ممنوع بود
حرف نزدن ممنوع بود
تا ده دقیقه بعد ناراحتی باید حرف می زدیم
در میون گذاشتن دعوا و ناراحتیمون با خانواده ها ممنوع بود
کسی که دیر تر آشتی می کرد باید دونفرمون رو به یه وعده غذا مهمون می کرد
ربط دادن دعوا به مشکلات بی ربط ممنوع بود
حرف از گذشته زدن ممنوع بود
بعد دعوا هر دو طرف تنبیه می شدیم و هر دو نفر از طرف مقابل باید عذر خواهی می کردند چون تو دعوا هر دو طرف مقصر اند حالا چه کم چه زیاد
دعوا هامون هم با این قوانین خوب تموم شد و خاطره و درس شدند
هیچ وقت فکر نمی کردم پشت ظاهر مذهبی محمد یه پسر شیطون احساساتی خوش ذوق و عاشق پنهان باشه
حس می کردم دیگه همه ی دنیا مال منه
هر روز وابسته تر و عاشق تر می شدم
روزهایی که نمی دیدمش واسم جهنم بود و حوصله ی کتاب و درس دیگه نداشت
دیدن ها و با هم بودنامون از هفته ای یه بار شروع شد اما خیلی زود یه روز درمیون و بعد هر روزی شد
یا من می رفتم خونشون یا اون خونمون بود یا دوتایی بیرون می گشتیم و البته پاتوق اصلیمون بهشت زهرا شده بود اونقدر که گاهی در یه هفته دوسه بار می رفتیم
سر عقد بعد بله دلم از تموم دنیا برید و فقط گره خورد به دل محمد
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت