🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هشتاد_و_پنجم

.

 محمد پیام داد

- لطفا قران رو بردارید و بعد تقدیم صلوات به حضرت زهرا س بازش کنید اولین آیه ی سمت راست رو بخونید

این کار رو کردم و ایه رو واسش فرستادم

زنگ زد

- از این بیشتر نمی تونستم به کارم مطمئن شم

من می رم شرکت پدرتون

تو صداش پر از شوق و بغض بود

- چی شد یهو

- من خودم قرآن باز کردم

آیه ای که گفتی دقیقا همون آیه ای بود که برای من باز شد


مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا 

ﺍﺯ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻣﺮﺩﺍﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺁﻥ ﭘﻴﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻨﺪ [ ﻭ ﺁﻥ ﺛﺒﺎﺕ ﻗﺪم ﻭ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺣﻖ ﺗﺎ ﻧﺜﺎﺭ ﺟﺎﻥ ﺑﻮﺩ ] ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﻭﻓﺎ ﻛﺮﺩﻧﺪ ، ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﭘﻴﻤﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ [ ﻭ ﺑﻪ ﺷﺮﻑ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻧﺎﻳﻞ ﺷﺪﻧﺪ ] ﻭ ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ [ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺍ ] ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﻰ ﺑﺮﻧﺪ ﻭ ﻫﻴﭻ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻭ ﺗﺒﺪﻳﻠﻲ [ ﺩﺭ ﭘﻴﻤﺎﻧﺸﺎﻥ ]ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ 

این آیه در مورد وعده ی مومنین است

عالیه بهتر از این نمی شد

این رو گفت و قطع کرد

من موندم و تنهایی خودم ک سجاده و قرآن تو دستم و عکس داداش هادی

قران رو گذاشتم رو طبقه و رانو هام رو تو بغلم جمع کردم و اشک از گوشه ی چشم هام جاری شد 

قلبم اونقدر مطمئن شده بود قبلا اینقدر نبود

شادی درونی و گریه ی چشم هام 

حال عجیبی بود

بعد نماز صبح سر سجاده خوابم برد 

موقع صبحانه مامان مهری بیدارم کرد

بدنم درد گرفته بود ولی حال خوبی داشتم

صبحانه که خوردم اصلا خوابم نمی اومد 

رفتم آشپزخونه کمک مامان مهری 

هوس آش رشته های مامان فرشته رو کردم

گفتم و با هم رفتیم خرید 

و بعدش رفتم کمک واسه پاک کردن سبزی و پختن آش 

تو اون مدت حالم بهتر از اون نمی شد

رو ابرها بودم

محمد یه ایده داشت

همسفر آسمان می خواست نه زمین

می گفت یه نفر رو می خواد که همسفر دنیا و اخرتش باشه و اون من رو انتخاب کرده بود و من اون رو

از همه مهم تر داداش هادی این وسط باعث و بانی بود و چی بهتر از این؟

محمد بعد از برگشت از شرکت بابابه من زنگ زد 

گویا بابا کوتاه نیومده بود

اما محمد دست بردار نبود،می خواست هر جوری هست بابا و مامان رو راضی کنه

چند روز کار اون رفتن به شرکت بابا و مطب مامان شده بود و کار من هم پیاده روی رو ذهن هر دوتاشون

ازدواج ما پایه اش عقلانیت و معرفت بود بعد احساسات و هیچ تصمیمی رو به این اندازه مطمئن نبودم

بعد یه هفته بابا شب صدام کرد

- به صولتی می گم در موردش تحقیق کنه


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت