🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_ششم

.

- ولی فکر کنم شما مزاحمید چون ایشون خواهر من اند

کیفم رو از دستش کشید و من پشت محمد رفتم

-یک بار دیگه فقط یکبار دیگه مزاحم خواهرم یا هر دختر دیگه ای بشی کاری می کنم که پشیمون شی

- هه هیچ غلطی نمی تونی بکنی - شاید از حفاظت سپاه چیزی شنیده باشی البته چرا خودم رو خسته کنم اخراج از دانشگاه پله ی خوبیه

نعیمی جا خورد خواست بره اما انگشتش رو سمت ما گرفت

- بد اشتباهی کردین

محمد رو به من کرد

- اون کی بود

- یه مزاحم

- چرا پس ساکت بودی

یه دادی جیغی صدایی

یکی بفهمه حداقل

سرم رو انداختم پایین

- خب ترسیده بودم

- چی می خواست

ساکت بودم

- از کی تاحالا مزاحمتون میشه

- چند هفته ای هست

- چند هفته است اون وقت به کسی چیزی نگفتین

عصبانی شده بود

راه افتاد بره

- کجا؟

- همون کاری رو که باید می کردم و نکردم

- چیکار

- ادب کردنش

دویدم جلوش

- صبر کنید

- چرا

- می ترسم بد تر شه

به صورتم نگاه کرد

- چند هفته مزاحم شده

امروز این مدلی بعد می ترسین بدتر شه

باشه ... نه میگین چی شده... نه می گین چی گفته... نه می گذارین ادب شه.... خب یعنی من دخالت نکنم... هرکاری دوست دارین بکنین... دلتون خواست حتی به حرفاش گوش کنین

حرفش واسم سنگین بود

داشت به طرفه به قاضی می رفت

چشماش سرخ شده بود از عصبانیت و تو صورتم دیگه نگاه نمی کرد

پشت به مسجد کرد که بره پایگاه

دنبالش دویدم

- خیلی معذرت اما حق ندارید هرجور خواستید من رو قضاوت کنید

به کی می گفتم مزاحم دارم ... به پدرم... فکر کردید واسش مهمه؟

به مسئول دانشگاه می گفتم ؟...به کدومشون‌... مدرکم چی بود.‌‌... وقتی طرف مثلا بچه مدهبیه و ادعا و ادا داره کدومشون حرفم رو باور می کردند هااان... شما خودتون کجا بودین که به شما بگم... اصلا مگه چقدر می تونم همه ی مشکلاتم رو به شما بگم.... الان که فهمیدین چی شد ... می خواستین بزنینش ... اخراجش کنین... فکر نکردید بیرون دانشگاه من تنهام... بعد جلوتون رو می گیرم مانع می شم قضاوتم می کنین ... واقعا با این وضع چی می شه گفت به شما

اشکم در اومده بود و داد می زدم

حرفام تموم شد دویدم سمت در دانشگاه 

هرچی صدام کرد متوقف نشدم 

اولین تاکسی سوار شدم

رسیدم خونه هنوز داخل نرفته بود گوشی زنگ خورد

محمد بود نمی خواستم باهاش حرف بزنم 

رفتم تو و یه راست اتاق 

دل و دماغ حرف زدن با مامان مهری رو هم نداشتم

رفتم گوشه ی خلوت خودم نشسم به پوستر داداش هادی نگاه می کردم و زار زار گریه می کردم


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت