🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_نهم

.

رفتم دانشگاه یک راست رفتم بسیج 

محمد گوشیم رو خواست 

حرفای نعیمی رو چک کرد 

اما چیزی نگذشت که نعیمی اکانتش رو حذف کرد

فرزانه هم همینطور

و هر دو آیدی اینستاشون رو تغییر داده بودن و من رو بلاک کرده بودند

محمد نگاه بهم کرد

- موقعی که داشتم حرف می زدم خیلی مظلوم نمایی کردند و بعد قلدری و گفتن هرکاری خواستی بکن نمی ترسیم

اون وقت الان همه چیز رو پاک کرده اند

خیلی احمق اند 

مطمئن باش یه روز حالیشون می کنم

محمد راست می گفت ناگهانی هردوتاشون از همه جا ناپدید شدند

مدتی نگذشته بود

نزدیک عید بود که حرف از خواستگاری پسر دوست بابا تو خونه جدی شد

چیزی که من هرگز ازش راضی نبودم

اما از شروط بابا برای موندنم بود

فکر نمی کردم هیچ وقت جدی بشه اما الان جدی شده بود

مخالفت و بد خلقی خودم یه طرف فشار بابا و مامان یه طرف

تنها محل آرامشم سر مزار داداش هادی شده بود

سه شنبه بود اخرین هفته ی اسفند

شب خواب عجیبی دیدم 

مزار داداش هادی 

پرچم های سبز

صدایی که زینب صدام می کرد

از خواب پریدم اذان صبح بود

چادر مشکی ام رو سر کردم و رفتم سمت بهشت زهرا

دم مترو کل گرفتم و رفتم طرف مزار داداش هادی

کنار قبرش نشستم به درد و دل 

زود تموم شدند چون هر روزی بودند

تسبیح امانتش رو دست گرفتم و شرح کردم ذکر بگم

حرفی نداشتم اما نشستن کنار مزارش آرومم می کرد

چشمام رو بسته بودم که صدای پایی که کنارم متوقف شد 

سرم رو بالا کردم 

محمد بود

نشست رو به روم

سلام کرد جواب دادم

- تنها اومدین خلوته

- خودتون هم تنها اومدین

- خب من مردم

- داداشم پیشم هست

- واسه همین من رو زابرا کرده بیام

متعجب بهش نگاه کردم

- وقتش رسیده یه چیزایی رو بهتون بگم

- چی مثلا

- خوبه همه جا ساکته فکر کنم جای مناسبی باشه

بی ترس از خاکی شدن روی زمین نشست

- راستش اومدم دنبال امانتیم

- امانتی؟

-درسته همون تسبیح امانتی

به تسبیح تو دستم نگاه کردم

- تعجب نکنید دیشب داداش گفت الوعده وفا

منم اومدم امانتیم رو بگیرم

- از حرفاتون سر در نمیارم

- می خوام اگه اجازه بدین بیام خواستگاری

با تعجب تو چشماش نگاه کردم 

چشماش رو دزدید

- ببخشید مقدمه چینی بلد نیستم

صداش می لرزید با دستاش بازی می کرد

- میشه امانتیم رو پس بدید؟

دستش رو اورد جلو می لرزید

- نمی فهممتون

- اجازه بدید می گم

- می شنوم

- از کجا شروع کنم

- هرجا دوست دارین

- قبل از اون روز و آشنا شدن شما با شهید ذوالفقاری و اصلا قبل ورودتون به دانشگاه من به داداش هادی توسل کردم دختری جلوی راهم قرار بده که همسفر آسمانم باشه نه فقط دنیا


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت