🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_هفتم

‌.

رفتم گوشه ی خلوت خودم نشسم به پوستر داداش هادی نگاه می کردم و زار زار گریه می کردم

داداش چی شد یهو این طوری شد

چرا کسی که ادای مذهبی بودن درمیاره داره اینکار رو می کنه

چرا یه عده با قلبهای سیاهشون دارند این کارهارو می کنن و مذهب رو بدنام

چرا اصلا من 

چرا یه نفر باید اینجوری به من بگه

ذهنم پر از چرا بود

دوباره صدای تلفن 

باز محمد بود

گوشی رو گذاشتم بی صدا و پرت کردم رو تخت

یکم که گریه کردم رفتم سر گوشی 

نعیمی رو همه جا بلاک کردم

محمد ۶ تماس بی پاسخ ۱۰ پیام

حوصله ی باز کردنشون رو نداشتم 

خوابیدم البته با گریه

بیدار شدم ۱۱ شب بود

مغزم کار نمی داد نمی دونستم چیکار کنم 

کلافه یه کتاب دست گرفتم بخونم اما هیچی به ذهنم نمی رسید

ساعت دو خوابم برد و ۶ بیدار شدم 

نماز رو خوندم اما دلم نمی خواست دانشگاه برم

تا ظهر روی تخت بودم 

رفتم پیش مامان مهری تو آشپزخونه 

تا دو سه روز دانشگاه نمی رفتم و تماس هیچ کسی رو جواب نمی دادم

قضاوت نادرست محمد واسم گرون تر از حرفای اون نعیمی بود

چهار شنبه ظهر زنگ در بلند شد 

معمولا این ساعت کسی خونه ما نمیومد 

مامان مهری خواست در رو باز کنه که ازش خواستم خودم اینکار رو کنم

چادر مامان مهری رو از روی رخت اویز برداشتم و رفتم جلوی در

در رو باز کردم محمد جلوی در بود

بدون هیچ حرفی خواستم در رو ببندم

- خانم سهیلی صبر کنید

در رو باز کردم دوباره

سرش رو پایین انداخته بود

- خب منتظرم ... کاری داشتید؟

- میشه چند لحظه بیاید داخل ماشین

یکم مکث کردم بعد آیفون رو زدم و به مامان مهری گفتم یکم دیگه میام

سوار ماشین شدم اون جلو من عقب

- چیکارم دارید

باید زود برگردم

- من خیلی فکر کردم حرفای شما اون روز درست بود

نباید عصبانی می شدم

قضاوت کردنم غلط بود

عدر می خوام

- اگه فقط واسه این حرفا اومدید باید بگم اصلا برام مهم نیست

راست گفتید اصلا

- خانم سهیلی خواهشا این طوری برخورد نکنید

ساکت بودیم

- برای چی دانشگاه نیومدید

- مگه مهمه

- حتما هست که پرسیدم

- چون نه دلم می خواست شمارو ببینم نه اون ادم سه نقطه رو

- من با اون یکی ام

- هر کدومتون همون طور که دلتون خواست در مورد من فکر کردید و قضاوت کردید و حرف زدید

اصلا نپرسیدید چرا فقط چیزی که خواستید رو گفتید

نگفتید من به یه غریبه چرا باید برم بگم مزاحم دارم

و اون نفهمید من اهل اون کثافت کاری هایی که می کنه نیستم

دوتاتون با من یه مدل رفتار کردید

- حق با شماست ... شرمنده ام

اما شما هم نمی دونید چقدر سخت بود واسم دیدن اون صحنه ... چون... .

الان اومدم بشنوم اگه بشه


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت