🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هفتم
.
_خب حالا از دانشگاه بگو به اون پسرهچی کار داریم
_شما کارهم نداشته باشید اون کار داره
سمیه صداش و تغییر داد و دهانش رو تغییر شکل داد
_خواهرم حجابت
برادرم نگاهت
خواهرم این کار برادرم اون کار
ایششششششش چندش
روز اول دانشگاه این مدلی تقریبا به سر شد
مترو با مژده تقریبا هم مسیر بودیم تا یه جایی
از ناهار گذشته بود ولی خیلی گرسنمون بود رفتیم فست فودی و دلی از عزا درآوردیم
هم زمان با خوردن کلی حرف زدیم
مژده خیلی خوب و شیرین حرف می زد آدم هایی که تو ثبت نام دیده بود رو طوری خنده دار می گفت که اولین باری بود وه از ته دل مجبورم می کرد بخندم
خیلی زود صمیمی شدیم
اما ته دلم می لرزید
از برخورد بابا ترس داشتم
دختری که همه فکر می کنن همه چی داره درواقع هیچ کسی رو دورش نداره
مژده اولین کسی بود که بدون دونستن موقعیت خونواده ی من اینقدر با هام خوب بود
مجذوب خنده هاش می شدم و یادم می رفت خونه ای درکاره
ساعت دیگه داشت به هفت می رسید
و من و مژده به جای مترو کلی از مسیر رو پیاده اومده بودیم ولی اصلا خسته نشده بودم
با تماس خانواده ی اون و نگرانیشون تازه متوجه ساعت شدیم
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #مدرن #ایرانی #سرگرمی