🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پانزدهم

.

صدای پایی اومد از پشت سرم برگشتم و صدای جیغ کوتاهی بلند شد

در واقع من جیغ کشیدم

یه پسر خاکی و سر و ساده با یه موکت روی دوشش یه قدمی من متوقف شد

اون بنده خدا هم اصلا متوجه من نبود و با جیغ من میخ کوب شده بود

یه نگاه کرد و سرش را پایین انداخت

- شرمده متوجه شما نشدم

حلال کنید

- چیو حلال کنم؟

- ترسوندمتون

- آهان.ایرادی نداره

رفت داخل و موکت رو گذاشت کنار اتاق خواست قفسه هارو جابه جا کنه نتونست

- آقای نهاوندی

- کسی نیست

ببخشید اینجا چه خبره

- خبر اصی نیست دفتر بسیجه

- خیلی عجیب غریبه

ببخشید مسئولش نیست؟

- خواهران روز های فرد میان

- خب مسئول برادرانش چی

- خودم هستم امری هست درخدمتم

با تعجب نگاهش کردم

- شما؟

- بله

سرافراز هستم.امرتون؟

- بیشتر به کارگرها می خورین تا مسئول

چشماش گرد شد

- آخ ببخشید منظوری نداشتم فقط گاهی فکرهام رو بلند می گم

- اشکالی نداره.حق دارین شما

خواستم بیام بیرون

- امرتون نگفتین چیکار داشتین

- کارخاصی نبود می خواستم برم انتشارات که راه رو گم کردم صدایی که از اینجا می اومد من رو به اینجا جذب کرد

عجیبه این همه گونی و خاک و .. .

- درسته ان شاالله قراره نایشگاه دفاع مقدس بزنیم هفته ی آینده

اومد جلو و راه انتشارات رو نشونم داد

رفت سرغ قفسه و خواست جابه جا کنه اما زورش نمی رسید

ایستاده بودم و نگاهش می کردم

آشنا بود

یادم اومد همون پسری بود که سمیه مسخره اش کرد

متوجه سنگینی نگاهم شد اما من حواسم به نگاهم نبود

یه لا اله الا الهی گفت و همون طور که سرش پایین بود گفت

- کاری دارید؟ چیزی شده؟

- نه ... نه معذرت می خوام

خواستم برم اما یه چیزی نمی گذاشت

برگشتم و سریع رفتم داخل و وسایلم رو گذاشتم روی میز

- بگذارید کمکتون کنم

- احتیاجی نیست

- خب تنهایی نمی تونید که

- نیازی نیست خواهرم یکی از بچه هارو می گم بیاد کمک مزاحم کارهای شما نمی شم

- من کاری ندارم کلاسم تموم شده

بنده خدا نمی دونست چی بگه از طرفی منم متوجه معذب بودن اون نمی شدم

رفتم جلو تر و خواستم یه سر قفسه هارو بگیرم

- خواهرم شما بفرمایید ان شاالله ا دوهفته ی دیگه روز های فرد خواهران هستند تشریف بیارید

از شهذا و شهادت چیزی برام مهم نبود ولی یه چیزی اونجا واسم آرامش داشت اصلا دلیل اصرار خودم رو نمی دونم چی بود

- تنهایی که نمی تونید الان هم همه سر کلاس اند

یه قدم اومدم عقب فکر کرد می خوام برم یه نفس عمیق کشید

ولی من ایستادم و دست به چونه ام گذاشتم

- اول بهتره قفسه رو خالی کنیم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #مدرن #متفاوت