🌹
بسم رب الشهدا
.#قسمت_پنجاه_و_دوم
.
- بگو چی کار کرد با من داداش هادی شما
یکم نشستیم محمد تسبیح رو روی چشماش گذاشت و بعد بوسه ای زد بهش
- داداش هادی دست مارو هم بگیر
اینکه نشد همش دختر بازی یکم هوای مارو هم داشته باش
چپ چپ نگاهش کردم
زد زیر خنده
- اوخ ببخشید
داداشم شوخی بود بخدا
خندیدم
- مطمئنم شهدا لبخندتون رو می خواند نه حال بدتون رو
حرفم همش وخی بود وگرنه هرچی دارم از شهدا ست
ساعت چهار عصر بود
- ای داد برمن ... از وقت نماز گذشت
- اما من.. .
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم
- میشه یادم بدید
- چی رو؟
- هرچی بلدید.من وفای عهد اون رو نمی فهمم.هرچی لازمه
- قبول ولی به یه شرط
- چی
- پیش داداش هادی من رو شفیع بشید
سرم پایین بود بغضم رو قورت دادم
- خب اگه موافق باشید بریم جلو تر شیر آب هست من وضو میگیرم شما نگاه کنید و یاد بگیرید
قبول کردم و با دلی جامونده از مزار شهید جدا شدم
تسبیح رو محکم به قلبم فشار می دادم
محمد وضو گرفت و رفتیم سمت وضوخانه خواهران
بیرون منتظر موند تا وضو بگیرم
تو همین مدت سه چهار بار بیرون اومد و اشکالاتم رو می پرسیدم تا بالاخره وضو گرفتم
رفتیم حرم امام جلوم ایستاد و واسم مهر گذاشت پشت سر خودش
- من آروم و بلند می خونم شما هرچی گفتم و هرکاری کردم تکرار کنید
با چشم گفتن من قامت بست و نماز رو شروع کرد منم تقلید می کردم
با این که چیزی از جملات نماز نمی فهمیدم ولی حس خوبی بود
ولی نماز خودش این حس خوب را بهم می ده یا به خاطر همراهی محمده؟
نماز که تموم شد سمت من
سر به زیر بود و نمی دونست از کجا شروع کنه
- میشه راحت حرفتون رو بگید؟
- ببخشید
خب راستش شما نامحرمید و درست نیست که.. .
- درست نیست چی؟
- درست نیست من مدت زیادی رو با شما صحبت کنم حتی تو یاد دادن بعضی چیزا به خصوص اینکه تو این زمینه خانم هایی هم هستند که بتونند کمک کنند
- ولی من نمی خوام کسی چیزی بدونه
- می فهمم حق دارین
- پس اگه نمی خواهید کمک کنید را حت بگید لازم نیست من رو پاس بدید
- نه نه اصلا
یه لا اله الا اله گفت و یکم سکوت کرد
دلم می خواست بگه باشه
بالاخره به حرف اومد
- باشه
انقدر خوشحال و ذوق زده شدم که حس کردم قلب از چشمام بیرون زده
- اما یه شرط داره
- هرچی باشه قبوله
یرش رو آورد بالا و با تعجب نگاهم کرد
- بگذارید بگم بعد قبول کنید
- خب بفرمایید
- من بهتون کتاب می دم بخونید و اگه سوال پیش اومد بپرسید
اما خب مقدمات لازم رو می گم واستون
ولی یه چیزایی رو از گفتنش معذورم باید از فاطمه بپرسید یا به کتاب قناعت کنید
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت