🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_نهم

.

حسم می گفت خودش هم می دونه من ناراضی ام ولی نمی خواست قبول کنه 

چند ثانیه نگذشته بود که با مامان شروع کردن در مورد سفرهای آینده و کار و پول و سرمایه گذاری حرف بزنند 

اصلا مامان بابا عاشق شده اند یا اون ها هم به اجبار خانواده ها با هم بوده اند

میزواسم کسل کننده بود رفتم توی اتاق روی تخت دراز کشیدم و دست بردم سم گوشیم 

دلم می خواست به محمد تلفن کنم اما به چه بهونه ای 

خودم رو کشیدم لبه ی تخت و سرم رو از تخت آویزون کردم و موهام به سمت زمین آویزون شد 

خودم رو از توی آینه برعکس می دیدم

کاش خودش زنگ می زد

چرا اسمش همش توسرم می چرخه

وایییییییی هیچی به مغزم نمی رسه

زنگ زدم مژده بعد یه احوال پرسی طولانی از دانشگاه جدیدش و اوضاع از حال و احوالم گفتم و ماجرا دوباره رفت سمت محمد 

سعی می کردم ازش فرار کنم ولی غیر قابل انکار بود که با اومدن اسمش لپام گل می انداخت و دلم قیلی ویلی می رفت

برای ضایع نشدن حرف رو زود تموم کردم و خداحافظی

کاش شب می شد می خوابیدم ام هنوز ساعت 5 بعد از ظهر شنبه ی آخرین هفته ی گرم مهر بود

دلم رو زدم به دریا

زنگ زدم محمد

- سلام آقای سرافراز

- سلام بفرمایید؟

- راستش.. .

داشتم فکر می کردم چی بگم

- چی شده مشکلی پیش اومده؟ پدر چیزی گفتن؟

- نه نه اصلا

خواستم تشکر کنم اتفاقا چی گفتید بهشون؟

- حرف های معمولی

خب اگه کاری ندارید با اجازه برم

- صبر کنید.. .

- چیزی شده؟

- خب.. .

- تو خوندن نماز مشکلی داشتید؟

- نماز؟

- بله

- ساعت چنده؟

- پنج و نه دقیقه

- ای وای تا کی وقت داره - چیزی نمونده

گوشی رو بی خداحافظی قطع کردم دویدم سمت روشویی از استرس یادم رفت چه طوری وضو باید می گرفتم

درمونده شدم و فط با فریاد مامان مهری رئو صدا زدم

دیگه اشکم در اومده بود

هنوز یه روز نشده خواسته ی داداش هادی را یادم رفته بود

لعنت به من

مامان مهری با عجله اومد بالا

یه نگاه به من که سرتا پا خیس شده بودم کرد

- چی شده دختر چرا خیس شدی

- مامان مهری وضو یادم رفته چه طوری بگیرم

چشمای مامان مهری گرد شد

رفتم سمتش و با گریه دستش رو گرفتم بردم سمت روشویی

- مامان مهری زود باش بگو الان دیر می شه

- چی دیر میشه

- عهههه مامان الان نمازم قضا می شه

مامان دیگه تعجبش بیشتر شده بود

- مطمئنی خوبی

- آره مامان تورو خدا زود باش

مامان مهری ایستاد کنارم و اون انجام می داد و من تکرار می کردم

وضوم که تموم شد تازه اول بدبختی بود

نشستم رو زمین زدم زیر گریه


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت