🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
.
بدون حرفی بلند شدم و اونم بلند شد لبخند نمی رفت از صورتش
چرا اینقدر آروم بود
گوشیم رو به قلبم فشار دادم و یه نفس عمیق کشیدم
تو هستی مگاه نه خودت اثبات کردی درسته؟
کلاس ها که تموم شد به محمد زنگ زدم که وسایلم رو ازش بگیرم
وقتی رفتم سمت ماشین نگذاشت وسایل رو بردارم
- سوار شید با هم می ریم شرکت پدرتون
- نه نه نه من تنها می رم فاطمه منتظرتونه
- نه فرستادمش خونه
نتونستم حرفش رو رد کنم البته دلم خودم هم می خواست باشه
رسیدیم شرکت بابا تا منشی بهش حضور مارو اعلام کرد و پذیرفته بشیم تو نیم ساعتی معطل بودیم تاجلسه اش تموم بشه
تو دفتر بابا من رو دید خواست بزنه تو گوشم که محمد دستش رو گرفت
- دختر من پیش تو چی کار می کنه
بابا یه سری حرف نامربوط بهش زد من از خجالت آب می شدم و اون با آرامش فقط ایستاده بود
حرفهای بابا که تموم شد روی صندلی نشست و من که پشت محمد پناه گرفته بودم اومدم از پشت سرش بیرون خواستم حرف بزنم که بابا عصبانی داد زد سرم
- نمی خوام حرفی از تو بشنوم ساکت شو
محمد لب باز کرد و از وقایع از زمان بدحالیم تو فرودگاه و برگشت به ایران و مزاحم ها گفت البته جوری تعریف کرد که دروغ نگفت اما همه اش رو هم نگفت و من که داشتم می شنیدم این جوری دستگیرم می شد که حالم بد شده به پرواز آلمان نرسیده ام برگشته ام ایران مزاحمم شده اند و بعد تصادف کرده ام و بیمارستان و حالا برگشته ام
بابا یکم آروم شد محمد من رو فرستاد بیرون
یکم با بابا حرف زد
حرف هایی که هرگز نفهمیدم چی بودند اما مثل آب رو آتیش بودند
باهم بعد نیم ساعت اومدند بیرون و تادم در رفتن و منم دنبالشون
محمد با بابا دست داد و خداحافظی کرد بعدش مظلومانه و معصومانه سرپایین انداخت و از من خداحافظی کرد
در سکوت محض سوار ماشین بابا شدموقتی راه افتاد استرس داشتم
- باور کن اگه بخواهی منو باز هم جایی بفرستی از خونه فرار می کنم و هرگز برنمی گردم اونوقت تو می مونی و آبروت
- می ریم خونه
با این که منظورش از خونه فقط یه ساختمون بی روح بود اما خوشحال شدم و لبخند زدم
نمی دوم ذوق دیدن مامان مهری و نرفتن به جای دیگه بود یا ذوق اینکه حرف های محمد معجزه کرده بود
رسیدیم خونه مامان مهری کلی قربون صدقه ام رفت و گریه زاری کرد اما مامان ،مامانی که از گوشت و خونش بودم به یه سلام بسنده کرد
چه طور می تونست اینقدر نسبت به من بی احساس باشه
کاش مامان فرشته مامانم بود نه پرستو
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت