🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
.
متعجب ایستاده بود
بدنم روی زمین درد گرفته بود
با کلی آخ و اوخ به بدنم کش و قوسی دادم وبلند شدم دنبالش رفتم پایین
با ذوق سلام کردم و رفتم کنار مامان فرشته
مامان یه لقمه واسم گرفت
رو به محمد کردم
- دیرتون نمیشه صبر کنید منم بیام؟
- من کلاس ندارم اما فاطمه کلاس داره
ناراحت لب ورچیدم
- فاطمه توبا ماشین برو ما خودمون می ریم
- مطمئنی ؟بعد نگی ماشینم خط افتاد تایرش کجه چراغش لوچه ها
- نه نمی گم
- باشه خودت گفتی ها همه هم شاهدند
- نری حالا بزنی به جایی بگی من گفتم طوری نیست ها
همه زدیم زیر خنده و فاطمه رفت
مامان فرشته یه لقمه ی دیگه دستم داد
- ترانه مادر تا کی کلاس داری؟
- نمی دونم اما بعدش می رم خونه
همه با تعجب زل زدند به من به جز محمد که لبخند رو لبش نشست
- گویا آقا محمد خوشحاله که من دارم می رم
محمد با یه سرفه لقمه رو قورت داد
- نه به خدا.. .
- پس چی چرا می خندید
- خب .. خوبه که تصمیم دارید با واقعیت کنار بیایید
بابا علی الهی شکر گفت و از کنار سفره بلند شد
- من باید برم اما دخترم هر اتفاقی افتاد من رو خبر کن
- چشم باباعلی
رفتم اتاق و وسایلم رو جمع کردم
از شام شب قبل مامان فرشته واسم تو ظرف گذاشت برای ناهار
محمد هم تاکسی گرفت
خلاصه با کلی غصه و آه خداحافظی کردم
تو تاکسی بودیم که یاد تسبیحم افتادم
- تسبیحم رو نمی خواهید بدید
- اگه به خواستن منه که نه این مال داداش هادی منه ها
- فعلا که اون رو داده به من
سرش رو پایین انداخت و از جیبش درآورد گرفت سمتم
گرفتمش به بقلم گرفتم و بعد گذاشتم تو جعبه ی جواهرات و پلاک رو از مانتو بیرون آوردم اما دلم نیومد از خودم دورش کنم گذاشتم دور گردنم بمونه
توی دانشگاه عجیب سر خوش بودم
محمد چمدون و وسایلم رو گرفت تا بگذاره تو ماشین و من به کلاسام برسم
یه هفته حداقل میزان غیبتم بود اما به لطف هماهنگی محمد حذف نشدم
وقتی فهمیدم اون این کار رو واسم کرده بال درآوردم
فاطمه سادات هم واسم جزوه هارو کنار گذاشته بود
دلم می خواست داد بزنم من و این همه خوشبختی محاله
شهید از امروز داداش نداشته ام باش خب.. .
داداش هادی دیگه شمارش اونایی که به نفع توئه از دستم در رفته عاشقتممممم
یکی از دخترا که مثلا محجبه بود اما آدم درستی به نظر نمی رسید آخر کلاس جلوی بچه ها که هنوز تو کلاس بودند بلند شروع به صحبت کرد
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت