🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_پنجاه_و_یکم
.
محمد روی زمین نشست
یه تماس گرفت با فاطمه و گفت اون ها برند خونه من رو پیدا کرده و بعدش ما خودمون با مترو برمی گردیم
خوب حالم رو فهمیده بود
-می خواهین حرف بزنید
-اوهوم
-خب
-چرا برچسب این شهید رو زدی به گوشیم
چرا لبخندش آرامش می ده به من
چرا مونس تمام ساعت های من شده
چرا
چرا سر لجبازی باهاش باز کردم واسه اثبات وجودش
چرا الان پنج یک که نه درواقع پنج هیچ به نفع اونه
چرا پرواز غیر ممکن به ایران رو ممکن کرد
چرا از دست اونا منو نجات داد
چرا آوردم خونه شما
چرا اون خواب ها
چرا اینجا
چرا این تسبیح
چرا زینب
بگو جواب این همه چرا چیه
چرا من
تاحالا دو رکعت نماز هم نخونده ام
حتی وضو بلد نیستم بگیریم ترتیب ائمه رو بلد نیستم
از شیعه فقط اسمش رو دارم
تا چند روز پیش به خدا هم شک داشتم
من این شکلی نیستم این حجاب فقط به خاطر دانشگاه و خونواده ی توئه
چرا با من اینجوری می کنید
چرا آخه قلبم رو مچاله می کنید و به درو دیوار می کوبید
صدای هق هقم بلند شد محمد هم سرش رو پایین انداخت و آروم اشک می ریخت
آروم تر که شدم شروع کرد به صحبت
-همون روز اول گفتم دعوت شده اید باورتون نشد
-دعوت چی آخه
من اصلا
-ضمیرتون پاکه.واسه شهدا ایستادید پای کار جایی که اونا دویدن واسه انقلاب موندید واسه اونا تو بسیج
هرچند اونم دعوتی بود
اینجا که یادبودشه ان شاءالله برید سر مزارش
متعجب نگاهش کردم
-مزارش کجاست می شه بریم؟
-مزارش عمود 394 توراه کربلا است
ان شاءالله تو پیاده روی اربعین
اینو که شنیدم دنیا رو سرم خراب شد اونقدربلند گریه می کردم که محمد ترسید از حال برم
خانوما دورم جمع شده بودند
محمد سعی داشت آرومم کنه
فقط داد زدم می خوام تنها اینجا باشم و محمد از همه خواهش کرد که کمی دور شند
و نشست کنارم
-حرف بزنید می شنوم
حرفاتون همین جا مومونه واسه همیشه
- سه روز اومد تو خوابم
زینب صدام می کرد
بردم سر یه مزار با عمود 394
یه چادر و یه سجاده روی قبر می گفت نماز بخون
هر شب همون مدل
اومدم اینجا تو شک پیدا کردنش بودم که این تسبیح رو یه دختری اومد بهم داد گفت زینب
بعدشم گفت الوعده وفا و این امانتی منه
اشک از گوشه ی چشم محمد سرازیر شد و لبخند زد سرش رو انداخت پایین
- نظر کرده ای خواهر
تسبیح تربت ، دعوت مسیر کربلا ،زینب شدی خواهر
الوعده وفا
کمک خواستین من هستم
ولی همه چی تمومه شهدا تو رو تو آغوش خودشون گرفته اند
چی کار کردی با داداش هادی من
سرم رو پایین انداختم
-بگو چی کار کرد با من داداش هادی شما
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت