🌹

بسم رب الشهدا .

#قسمت_پنجم

.

دستم رو بردم جلو دست دادم

_من ترانه ام

_منم مژده

راه افتادیم سمت دانشگاه آخه خیلی فاصله نداشت 

کلی آدم واسه ثبت نام اومده بودند

با خانواده هاشون البته

من و مژده هم با هم رفتیم 

اولین بار بود دلم می خواست یکی کنارم باشه

اون رشته ی معماری قبول شده بود و مجبور شدیم جدا شیم واسه ثبت نام 

ولی شماره هم رو گرفتیم که حداقل بعدش تنها نباشیم و اولین ناهار دانشجوییمون رو با هم بخوریم


هرچی به دانشکده ی علوم قرآنی نزدیک تر می شدم قلبم تند تر می زد

تازشم فضا واسم سنگین تر می شد 

بچه ها مذهبی تر می شدن و من غریبه تر

دم دانشکده که رسیدم و تو صف ثبت نام ایستادم تعجب از نگاه ها می ریخت

حق داشتن خب 

یه مانتوی خاکستری مقنعه ی مشکی که موهام کج از کنارش بیرون بود

شلوار جین جذب و کفش اسپورت صورتی و کوله ی صورتی که یه طرفه رو دوشم بود و آستین هایی که تا وسط ساعدم تازده شده بود


خودم هم الان خندم می گیره

از نگام ها فرار می کردم 

سرم را انداختم پایین و دسته ی کیفم رو محکم چسبیدم

بالاخره نوبت من شد


#راحیل

#رنگ_فراموشی 

#رمان #عاشقانه #ایرانی #مدرن