🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهاردهم

.

یهو بغضم گرفت اما خودم رو کنترل کردم 

کلاس هرجوری بود تموم شد

اومدم بلند شم دیدم دختر پشت سریم ذاره جزوه اش رو مرتب می کنه 

خیلی خوب جزوه نوشته بود 

تازه یادم افتاد اینجا مدرسه نیست و باید جزوه خودم بنویسم

دنیا خراب شد روسرم

جلوش خشکم زد

سرش رو بلند کرد و تعجب من رو که دید لبخند زد

- چیزی شده خانمی

- اوهوم

جزوه

لبخندی زد

- آهان اینو می گی

اگه می خوای و ننوشتی میتونی ازش عکس بگیری یا کپی

دنیا بروم لبخند زد

- می دونی اصن یادم نبود جزوه باید نوشت و اصلا خوش خط نیستم

لبخندی زد

- منم خلی خوب نمی نویسم اما اگه بدردت بخوره می تونی ازش استفاده کنی

به جزوه ی مرتب و تمییزش نگاه کردم هم کامل بود هم دسته بندی و خلاصه و مفید و کامل

- شما مال همین دانشکده اید؟

- آره عزیزم و منم مثل خودت تازه واردم

- پس یعنی همه ی کلاس ها باهمیم؟

- بله

- پس میشه جزوهی بقیه ی درس ها رو هم از شما بگیرم ؟

- بله چرا نشه

- فکر نکنی تنبلم هااا اما نمی تونم هم گوش کنم هم بنویسم

- این چه حرفیه

بیا عزیزم این جلسه دستتباشه بعد نماز ازت می گیرم

بلند شد خواست بره .اینقدر ذوق زده بودم که اصلا اسمش رو هم یادم رفت بپرسم چه طوری پیداش می کردم

دویدم دنبالش

- ببخشید اسمتون

چه طوری پیداتون کنم

- آخ ببخشید راست می گی

فاطمه رحیمی هستم

- منم ترانه ام .ترانه سهیلی

میشه شماره ات رو داشته باشم

- چراکه نه


شماره اش رو گرفتم و تک زدم که شماره ام بیفته

اولین دختر مذهبی بود که بدون تعصب و غرور و حس تنفر نگاهم می کرد

همیشه حس می کردم تمام دخترهای مذهبی که با دید بد نگاهم می کنن از حسادتیه که نمی تونن یا نمی گذارن آزاد باشن 

اما فاطمه تو همون نگاه اول با اون روی خوش خودش داشت معادله هام رو به هم می زد

چه طوری به من غریبه اونقدر محبت کرد و اعتماد و شماره اش رو هم داد

نه به اون نگاه های عجیب نه به این مهربونی این دختر

داشتم می رفتم سمت انتشارات که گمش کردم 

در واقع تو اون دانشگاه گم شدم

یه صداهای عجیب و غریب تیر اندازی و اینا به گوشم رسید

با کنجکاوی دنبالش کردم

یه اتاق بود وسط کلی خاک و گونی و این چیزا 

رفتم جلو

وسط دانشگاه و این خاک و خل؟

در باز بود یکم سرک کشیدم تو کسی نبود

دوتا اتاق بود و تو اتاق روبه روی در یه میز کوچیک که یه چفیه روش بود و قفسه عایی پر از کاغذ و کتاب پشتش و چند تا صندلی

صدای پایی اومد از پشت سرم برگشتم و صدای جیغ کوتاهی بلند شد 

در واقع من جیغ کشیدم 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت