🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهارم
.
شب تا صبح فکر کردم
ثبت نام نزدیک بود
دوست نداشتم برم علوم قرانی ولی برای ایستادن جلوی خواسته های بابا و مامان قدم خوبی بود
حداقل حرف اونا نمیشه
بعدش یه فکری می کنم که از این رشته هم خلاص شم
روز ثبت نام رسید
استرس زیادی داشتم
دلم رو زدم به دریا و از خونه زدم بیرون
بو هر قدم قلبم تند تر می زد
مترو شلوغی های تو واگن
واقعا تمام این آدم ها برای چی زندگی می کنند
همشون هدف دارند
دارند کجا می رند
بالاخره رسیدم از مترو که اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم یهو از پشت یه دختری محکم خودرد به من
یه قدم پرت شدم جلو
نگاهش کردم اون هول تر از من
تمام برگه هاش ریخت رو زمینی
مانتو مشکی شلوار جین مقنعه مشکی که پشت گوش هاش برده بود و موهای فر
نشستم کمکش کنم
از پشت عینک فرم کائوچویی مشکیش با استرس نگام کرد
_ببخشید تو رو خدا اصن حواسم نبود
یهو خندم گرفت
_اشکال نداره
بلند شد ایستاد
_تنهایی اومدن دنبال کارها سخته اونم اولین بار
_واسه چی
_ثبت نام دانشگاه دیگه
_آهان
خوشبختم منم اومدم ثبت نام
_تنها؟؟؟
_خوبه خودتم تنها اومدی اینقدر تعجب کردی هاا
زدیم زیر خنده
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #ایرانی #عاشقانه #مدرن #دهه_هفتادی