🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_دوم
.
- تو هنوز لباس عوض نکردی؟ باور کن نو هستند یه بار هم نپوشیدمشون
راست می گفت نو بودند یک تونیک استین دار بلند خاکستری با گل های خوشگل سر یقه ی صورتی با یه شلوار اسپورت خاکستری با ربان کنار صورتی
به شدت خوشگل و دخترونه
یه روسری کرم گلدار خوشگل و یه چادر رنگی هم گذاشته بود
ولی من که چادر سرم نمی کردم
- پاشو بیا دختر دور هم باشیم چقدر می خوابی
- باشه لباس عوض می کنم میام
فاطمه رفت و لباس عوض کردم و رفتم پایین
یکم فاطمه جا خورد اما به روم نیورد و من رو تو جع خودشون برد
دور هم با ماد بزرگ پدربزرگ نشسته بودند و چای و کیک خونگی و میوه بگو بخند می کردند
جلو رفتم و سلام کردم و نشستم محد چشماش رو دوخت به گل های قالی و فاطمه از من پذیرایی کرد
موهام رو داخل گذاشته بودم اما باز متوجه شدم که به خاطر من معضب شده
ای خدا چرا قلبم فشرده می شه
من که همیشه می گفتم خوب پسرا خودشون نگاه نکنند الان سر معذب شدن محمد اینهمه واکنش می دادم جای تعجب داشت
محمد بعد یکم نشستم برای نماز جماعت عذر خواست و رفت مسجد
من وفاطمه هم رفتیم آشپزخونه که کمک مامان فرشته شام رو آماده کنیم
میشه حسرت به دل بودم مامان تو آشپزخونه مثل مامان های دیگه غذا بپزه و من ازش یاد بگیرم یا ناخونک بزنم و حرفای مادر دختری بزنیم
فاطمه خواست واسه قیمه سیب زمینی پوست بکنه ازش خواستم من این کار رو بکنم
- خرد کردی بعد شستن و سرخ کردن هم باتو می شه ها
لب ورچیدم و ناز کردم
- نه دیگه بقیه اش رو بلد نیستم
- پس بشین سالاد خورد کن یاد بگیر
زدیم زیر خنده اما مامان فرشته لب می گزید که چرا با من اینجوری حرف می زنه
- مامان ترانه مهمون نیست که صاحبخونه است
اشکال نداره بابا
خندیدم
- اصلا اشکال نداره منم دوست دارم
همیشه آرزوی داشتن یه همچین خانواده ای داشتم اما خانواده ام خلاصه شد تو خدمتکارخونمون که بهش مامان مهری میگم
فاطمه ظرف گوجه خیار و پیاز رو گذاشت جلوم
- بیا کدبانو همه چی شسته آماده فقط خورد کن
یه نگاه به کاسه انداختم و یه نگاه به فاطمه
- نگو که سالاد هم بلد نیستی
واه واه چه طوری واسه تو شوهر پیدا کنم
چه طوره زنگ بزنم کارخونه به خدا بگم یه همه چی بلد واست بزنه بگذاره تو فر وگرنه گرسنگی تلف می شید
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت