🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_سوم

.

- فاطمه اذیتش نکن دخترم رو

مادر بیا اینجوری آماده کن

مامان فرشته خورد کردن هرکدوم رو با آرامش نشونم داد

- بیا مامان خانوم یه روز نشده شده دخترت دیگه از اون طرفداری کن

از حسادت بچه گانه ی فاطمه همگی خندیدیم و از سر و صدای ما همه ی اهل خونه جمع شدند تو آشپزخونه و هر کس یه کاری می کرد 

نماز رو که خوندند سفره رو انداختیم 

بابا علی می گفت سفره یه چیز دیگه است اصن صفای سفره رو هیچ چیزی نمی تونه داشته باشه 

راست می گفت اما من تا حالا رو زمین سر سفره ننشسته بودم و سخت بود نشستن 

به هر بدبختی بود نشستم طعم غذای دور هم یه چیز دیگه بود 

فاطمه طرف راستم نشست و محم دطرف دیگه ی فاطمه هم راستای من که رو به روی من که معذب نباشه و سمت چپم هم مامان فرشته نشست

فاطمه به شدت مهربون بود 

بیرون اصلا بهش نمی اومد که اینقدر شیطون و خوشخنده و مهربون باشه ام الان تمام شادی خونه رو خنده های اون می گشت 

خونه شلوغ بود و این شلوغی اش من رو شیفته ی اون جمع می کرد 

بابا علی لقمه رو قورت داد و رو به من کرد

- بابا جان آدرس شرکت پدرت رو بده من فردا باهاش صحبت می کنم بالاخره ما حرف هم رو بیشتر می فهمیم

لقمه تو دهنم موند به زور قورتش دادم

- می دونم مزاحمم شرمنده ولی بابا گوشش بدهکار حرف هیچ کس نیست

- دخترم باور کن تا هر وقت باشه قدمم رو چشم ما جا داره اما بالاخره این مشکل باید حل بشه یانه؟

سرم رو انداختم پایین

- بله شما حق دارید

شروع کردم به بازی با غذا و اشک تو چشمام حلقه زد 

مامان فرشته بت آرنج به یازوی بابا علی زد

- دخترم ترانه خانم قول می دم نگذارم از ایران بری و هر کاری لازمه انجام بدم 

غذات رو بخور بابا جان. 

فاطمه با خنده یه لیوان آب ریخت واسم

- حرف بابا دوتا نمی شه میگه حلش می کنه حل می کنه نگران نباش

یه خنده ی تلخ زدم و غذام رو خوردم 

وقتی محمد و بابا علی رفتن پایین رفتم یه دوش گرفتم و رو ی تخت نشستم 

فاطمه اومد تو و بعد غر زدن از حواس پرتی محمد چمدونم رو توی اتاق آورد و شب بخیر گفت و رفت

چشمام رو که باز کردم فکر می کردم روز خوش قبل یه رویا بوده اما با دیدن اتاق فاطمه یه نفس عمیق کشیدم و جشمام رو با لبخند بستم 

ساعت 7 بود که فاطمه برای صبحانه اومدم سراغم

- همه هستند بیا صبحانه بخوریم

فاطمه که رفت حاضر شدم یه نگاه تو آینه انداختم

از روی میز چادر رنگی که فاطمه دیروز آورده بود رو برداشتم

رو سرم انداختم

تو آینه واسه خودم ژست گرفتم

شبیه فاطمه شده بودم

بد نبود .


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت