🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_نهم

.

نمی دونم چرا غم رو دلم نشست

- مگه دختر همسایتون عاشق ایشون شده

دیگه خنده ی هیچ کس رو نمی شد کنترل کرد محمد سرخ و سفید می شد اما باز داشت می خندید

فاطمه که نشسته بود ف حیاط و می خندید به زور شروع کرد به حرف زدن

- خواهرم کنایه بود نه این که واقعا کسی عاشقش بشه

- آخه کی میاد عاشق من بشه مگه دیوونه باشه 

کی میاد آخه با این بی پولی و بیکاری من عاشق بشه بیاد رو حصیر زندگی کنه ... نه خواهر من عاشقی مال مانیست

با صدای پایین گفتم

- از خداش هم باشه

این رو که شنیدن دیگه خنده و تعجب شدت گرفت من فهمیدم سوتی دادم آخه دختر این حرف چی بود زدی

الانم هر کاری می کردم جمع نمی شد

محمد که قشن فرار کرد به بهونه ی پخش آش منم که رفتم سمت مرتب کردن بقیه شون توی سینی و بعدشم یه کاسه برداشتم فرار کردم توی اتاق 

کاسه رو گذاشتم روی میز و پریدم روی تخت 

اوف بلندی کشیدم 

دختر این چه حرفی بود زدی الان فکر می کنن چشمت دنبال پسرشونه 

اینا گفتم و ته دلم می گفت بهتر

غلطی زدم و به خودم می خندیدم 

بلند شدم و چادر رو به چوب لباسی زدم و نشستم لب تخت

 کاسه ی آش رو دست گرفتم 

اصلانشم مهم نیست ... آشم رو بخورم بابا

قاشق قاشق می خوردم و کلی فکر و خیال میومد تو ذهنم و به خودم می خندیدم و گاهی دعوا می کردم خودم رو

شام این قدر آش خورده بودیم که دیگه گرسنه نبودیم پس دیگه پایین نرفتم 

اونم با اون حرفی که زده بودم

بابا علی راست می گفت این وضعیت تاکی می تونست ادامه داشته باشه

 بالاخره باید با تمام واقعیت های زندگیم روبه رو می شدم

شب با خودش هم شادی داشت هم غم 

شادی بابت کلی احساس خوب و غم بابت آینده 

دوباره لبخند شهید 

دلم زیر و رو می شد با لبخندش

چی می شد الان حرف می زدی و می گفتی من هستم من پشتتم

عکس شهید تو دستم بود و خوابم برد

یه صدا می پیچید توی سرم

زینب بیا دنبالم

نمی دونم چرا اما حس می کردم من رو داره می گه 

دنبال صدا می گشتم اونقدر رفتم تا به مزاری رسیدم یه علم کنارش بود روش زده بود 394 

نزدیک تر رفتم مزار شهیدی بود که عکسش روی گوشیم بود کنارش نشستم یه چادر مشکی و یه سجاده با گل های یاس روش روی مزار بود

صدا دوباره به گوشم رسید

- زینب بلند شو نماز بخون

از خواب پریدم صدای اذان مسجد می اومد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت