🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_هفتم

.

اصلا تا حالا این چیزا رو ندیده بودم 

تاحالا بغل کردن بابا رو درک نکرده بودم 

یه لحظه خیلی خیلی دلم خواست دختر این خونواده می بودم واین چیزها رو درک می کردمحتی اگه فقیر می بودم

سلام کردم و برگشتم سمت آشپزخونه مامان یه ظرف غذا داد واسه مامان فخری ببرم چون گفته بودند نمیان بالا

وقتی برگشتم و در رو باز کردم محمد داشت با بابا علی حرف می زد اما متوجه من نبودند

- بابا چی شد رفتی محل کار پدرش

بابا با تاسف سری تکون داد

- رفتم . اول نگفتم واسه چی رفتم .جلسه بود که یهو صدا شون بلند شد

- بماند بحث سر چی بود اما خشکی و زورگوییش مشهود بود

- مگه سر چی بود آقاجون

- گویا رفیقش گفته بود که دخترت هنوز نرسیده آلمان اونم کلی خط و نشون برا دخترش و اون رفیقش می کشید و یه ماجرایی بود

دختر بیچاره حق داره

صدای هق هقم اونا رو متوجه من کرد

بابا علی یه نگاه به من انداخت وبالبخند دعوت به نشستن کرد

- بیا دخترم. نگران نباش هر کاری لازم باشه می کنم تا کمکت کنم

- هیچ کس هیچ کاری نمی تنه بکنه

- لا اله الا اله خانم سهیلی هنوز هم لجبازی.. بابا گفتن درستش می کنن دیگه

محمد بلند شد و رفت سفره رو آورد و من ناراحت نشسته بودم رو مبل

سفره که پهن شد رفتم سمت اتاق که مامان فرشته من رو برگردوند سر سفره

بالاخره اونقدر فاطمه حرف زد که حال و هوام عوض شد 

بعد کمی استراحت ساعت 5 بعد از ظهر بود که بابا دیگ آش رشته رو تو حیاط بار گذاشت و همه جمع شدن واسه پخت آش نذری

گوشیم رو آوردم و گرفتم سمت محمد

- صفحه اش شکسته قابل تعمیر هست

یه نگاه انداخت

- یعنی از اون روز تاحالا گوشیتون خاموشه

- اوهوم

- چرا زود تر نگفتین

- لازمش نداشتم

- سیم کارتتون رو در بیارید بگذارم تو یه گوشی دیگه فعلا تا درست شه

- نه نه نه نمی خوام سیم کارتم روشن شه

- چرا آخه

- چون....چون بابا زنگ می زنه اونوقت

محمد بی هیچ حرفی گوشی رو برداشت و قول داد درستش کنه نمی دونم چرا اینکار رو کردم من که پول تعمیرش رو نداشتم

تو حرف های فاطمه فهمیدم محمد امروز خیلی هم دانشگاه نمونده و رفته دنبال شکایت از اون مزاحم ها

آش رشته با کلی مناجات سر دیگ می گذشت

به اصرار مامان فرشته منم هم زدم

و برای اولین بار دعا کردم

خدایا اگه خوبی و اینی که اینا می گن هستی کمک کن نرم از ایران. کاش به من خانواده ای مثل این خانواده دادی بودی 

این رو که گفتم اشک از گوشه ی چشمم راه افتاد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت