🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_پنجم

.

همه رفتند منم رفتم توی اتاق اومدم مانتو و وسایلم رو جمع کنم که اجازه بگیرم بریزم ماشین لباس شویی که گوشیم رو پیدا کردم دیروز تاحالا اصلا حواسم بهش نبودصفحه ی شکسته اش رو نگاه کردم و بعد تصویر شهید را

لبخند نشست رو لب هام

بگذار ببینم چند چندیم

می ترسم ببازم بهت

خب اولیش هواپیما یکی برای تو

دومیش اونا ریختن سرم یکی واسه من

سومیش محمد اومد یکی برای تو

چهارمیش اومدم اینجا باز یکی برای تو

فعلا سه یک به نفع تو

برای اولین باره دلم می خواد ببازم

حواست هست؟

یه بوسه ای به عکس زدم با این که هیچ وقت از این کار ها نکرده بودم ولی یه آرامشی دلم رو پر کرد

چادر و روسری رو انداختم روی تخت و گوشی و لباس هارو بردم پایین

تو آشپز خونه که رسیدم مامان فرشته داشت ظرف هارو می شست

- مامان فرشته اینهارو بریزم تو لباسشویی

گفتم و با نگاه فرشته خانم تازه فهمیدم چی گفتم

لبخندی زد

- بریز مادر اشکال نداره

فقط جیب هاش رو خوب بگرد

- ببخشیییییدددددد

- واسه چی

- واسه این که گفتم مامان فرشته

اومد جلو و بوسه ای به گونه ام زد

- تو برا من با فاطمه زهرا هیچ فرقی نداری از این به بعد هم خواستی بگو مامان فرشته اشکال نداره

چرا این قدر خوب بودند

یعنی این آدم ها رویا نیستند؟

نه پولی دارم نه چیزی نه می تونم کاری بکنم واسشون پس این همه محبت واسه چیه 

مگه محبت معامله نبود

مهربون باشی تا به هدفت برسی

اگه معامله نیست پس چرا تو این 18 سال عمر من همش معامله بوده 

تو همین فکرها و ریختن لباس ها بودم که صدای مامان فرشته من رو به خودم آورد

- مامان جان من دارم می رم خرید میمونی یا با من میای

سرخوش دویدم سمت اتاق

- منم میام

- پس مادر چرا لباسشویی رو روشن نکردی

برگشتم سمت آشپز خونه

- اخه مامان فرشته من که بلد نیستم

خندید و خودش روشن کرد

منم حاضر شدم و رفتیم خرید

خرید بیشتر خوراکی بود یعنی همش خوراکی بود 

سبزی آش سبزی خوردن و گوجه خیار و این چیزها 

مامان می گفت خرید همه چی با بابا علیه به جز اینا چون بلد نیست هرچی خرابه واسش می ریزند

بعد خرید مامان تو پذیرایی یه پارچه بزرگ پهن کرد و سبزی ها رو وسطش گذاشت 

چیزایی که واسه مامان فخری مامان بابا علی هم خریده بود برد بهشون داد

نشست سبزی پاک کنه منم کنارش نشستم 

یکم که گذشت مامان فخری هم اومد بالا کمک دیگه طاقت نیوردم و منم خواستم کمک کنم که مامان فرشته مانع شد ولی بالاخره با وساطتت مامان فخری رضایت داد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت