🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_چهارم

.

از روی میز چادر رنگی که فاطمه دیروز آورده بود رو برداشتم

رو سرم انداختم

تو آینه واسه خودم ژست گرفتم

شبیه فاطمه شده بودم

بد نبود . دو قدم راه رفتم نزدیک بود بخورم زمین

آخه دختر دست و پا چلفتی یه چادر هم نمی تونی درست سر کنی

ای خااااااک

کنجکاوی در مورد واکنش محمد به چادرم من رو روی پله ها کشوند آروم چادر رو گرفتم بالا که زمین نخورم و پله هارو یکی یکی پایین اومدم 

یه دفعه نگاه یه نفر رو حس کردم 

محمد از آشپزخونه اومده بود بیرون که بره سر سفره اونم با سینی چای و به من نگاه می کرد

نگاهش که کردم ناشیانه نگاهش رو دزدید 

به زور نیشم که تا بناگوش داشت کش میومد رو جمع کردمپایین پله ها که رسیدم 

محمد هنوز ایستاده بود

- می خواهید من سینی رو بببرم

- نه ... نه نه خودم می برم

- دیدم منتظر ایستادین آخه

- هیچی.... یعنی راستش چادر خیلی بهتون میاد

این رو گفت و مثل دخترا لپ هاش گل انداخت و سر به زیر رفت نشست

نمی دونم چرا ولی قلبم تند تند می زد اصلا تپش چیه خودش رو به درو دیوار می کوبید

یه نفس عمیق کشیدم و رفتم توی جمع

 همه با دیدنم متعج شدند اما تعجبشون رو قورت دادند و بیش تر از قبل پذیرای من شدند 

بهترین صبحانه ی عمرم بود 

بعد صبحانه محمد حاضر شد بره دانشگاه و فاطمه هم همینطور 

و من تو آشپزخون رو صندلی نشسته بودم

محمد یا الله گفت و اومد تو

- اهههه شما که هنوز حاضر نشدین

کلاستون دیر می شه

- من نمیام

- برای چی

- فرشته: براچی نداره مادر بعد این همه ماجرا معلومه خسته است

- نه می ترسم

- از چی می ترسید خانم سهیلی

- اولین جایی که بابا سر بزنه دانشگاهه

- من هستم نگران نباشید

- بله اما دفعه قبل هم.. .

- محمد مادر امروز ترانه پیش من می مونه با فاطمه شما برید

فهمیدم یکم ناراحت شد اما واقعیت این بود که اون جلوی بابا قدرتی نداشت


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت