🌹

هو الحی

.

#قسمت_بیستم

.

- اهان راستی یادم رفت جناب معاون آموزشی

بگید کلاس های معارف و اخلاق رو جمع کنند!

 

همه چپ چپ نگاهم کردند

- اخه گویا یا مطالبشون به درد نخوره یا کارمندای دانشگاه اون ها رو پاس نکرده اند

بهتره اول واسه کارمنداتون برگذار کنید بعد دانشجوها رو مجبور کنید تو اون کلاس ها شرکت کنن!

دنی، مایک،ممنون ولی لازم به شهادت نیست شما هم تشریف ببرید

خوشحال شدم از دیدن همگی و خداحافظ

 

در رو بستم و اومدم بیرون

- دنی: تو از منم کله خراب تری

چرا اینجوری باهاشون حرف زدی

می دونی که اگه بخوان می تونن اخراجت کنن

- نترس این کار رو نمی کنن

- حالا کجا می ری

- بیمارستان

 

رسیدم پشت در اتاق کارن که دیدم صدای خنده های بلند میاد

- راست می گی

واقعا این جوری بود

- اره پسرم

خیلی دوستت داره

 

رفتم داخل

- چی شده چه خبره تونه فقط دو ساعت نبودم

- سلام همسر گرام خودم عزیز دلم

 

با چشم غره بهش نگاه کردم و رفتم سمتش

- یه بار دیگه بگو تا کاری کنم زنده بیرون نیای از بیمارستان

- می خوای داد بزنم دروغ گفتی نامزدمی؟

 

گل نرگس دستم بود و چند بسته ابمیوه

دست هاش رو دراز کرد گل ها رو بگیره از دستم

گل ها رو کشیدم کنار

- مگه اون گل ها واسه من نیست

چرا نمی دی بهم

- نخیر مال تو نیست

واسه حاج بابا خریدم

 

پیر مرد زد زیر خنده و تشکر کرد

گذاشتم کنار تختش تو اب

یه لیوان برداشتم و اب میوه ریختم

کارن دستش رو دراز کرد بگیره اما چرخیدم رفتم سمت پیره مرد و دادم دستش

- کارن: من این جا نامرئی ام؟

- نخیر دستت رو دراز کن خودت بریز

 

کارن خواست دستش رو دراز کنه ابمیوه رو برداره سرش گیج رفت بطری اب رو انداخت زمین 

سریع برگشتم سمتش

- چی شد

خوبی

 

خندید

- چرا وانمود می کنی واست مهم نیستم؟

- نمی خواد کاری بکنی چیزی خواستی به خودم بگو

 

اون موقع نمی دونستم سر گیجه اش الکی بود واسه دیدن واکنش من

 

برای نماز به پیر مرد کمک می کردم نمازش رو بخونه 

کارن تماشا می کرد و لب خند می زد

نماز پیر مرد که تموم شد گفت سرم رو ببرم نزدیک گوشش

- وقتی فهمید دیشب تا صبح پیشش بودی نمی دونی چقدر بال دراورد از خوشحالی

باهاش مهربون باش

بگذار بدونه دوستش داری

اون شوهرته بابا

پسر خوبیه خیلی می خوادت

 

لبخند تحویلش دادم و چشمی گفتم

ناهار را که اوردن غذا ی پیر مرد رو برداشتم و بهش قاشق قاشق دادم

 

زد زیر گریه

- چی شده پدر جون

- زنم وقتی زنده بود مریض می شدم همین طوری غذا دهنم می گذاشت - کارن چرا تو غذاتو نمی خوری دوست نداری؟

- نه منم دلم می خواد

- چی؟

-از این کارایی که زن پیرمرد واسش می کرده،منم دلم می خواد

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی