🌹

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_دوم

. - زینب چی میشه اگه همیشه مثل الان که مجبوری با من مهربون باشی

- از این هوس ها نکن

- پس کاش همیشه بیمارستان باشم

- اون وقت من نمیام پیشت پرستار واست می گیرم

- خیلی بی رحمی

- ما اینیم دیگه

یه لقمه گرفت سمتم تشکر کردم و ازش گرفتم

- همش رو نخور

نصفه گاز بزن بیشترش رو بگذار واسه من

- چرا

- تو از دهنی بدت میاد من که از دهنی تو بدم نمیاد

از دارو های اینجا واسم مفید تره

 

خنده ام گرفت

- همیشه بخند.خنده های خودت رو ندیدی وگرنه عاشقش می شدی

لقمه رو یه گاز زدم و دادم دستش - من دیگه می رم

- کی بر می گردی

- کلاس تموم شد بر می گردم خدا حافظی کردم و رفتم دانشگاه

مجبور شدم برم خونه و نتونستم عصر برم بیمارستان

خونه دوش گرفتم و یه چیزی خوردم و بعد برگشتم بیمارستان

ساعت نه شب بود

کارن روی تخت ناراحت نشسته بود

پیر مرد تا من رو دید شروع کرد به حرف زدن

- بیا اینم زینب خاتون صحیح و سالم

- چی شده حاج بابا

- این شوهرت از وقتی ظهر نیومدی تا حالا مثل مرغ پرکنده بود گوشیتم همش خاموش بود

نه ناهار خورده نه شام نه دارو هاش رو

 

از تعجب چشمام گرد شد

کارن حرف نمی زد

نشستم لبه ی تخت

- چی شده

- نگران شدم

- گوشیم شارژ نداشت ببخشید

- گفتی بعد کلاس میای نمی شد حداقل یه خبر بدی

- معذرت می خوام مجبور شدم برم خونه یادم رفت خبر بدم

منم خانواده دارم

- اره یادم رفته بود این فقط یه نمایشه و خانواده ات نیستم

- کارن عذر خواهی کردم ازت

 

اشکش در اومد

- نمی خوام اینجا باشی

برو خونه پیش خانواده ات

- کارن چی می گی

- گفتم نمی خوام اینجا باشی

 

از تخت اومد پایین

کیفم رو برداشت داد دستم و گوشه ی چادرم رو کشید و تا بیرون اتاق برد

- کارن چی کار می کنی

- گفتم نمی خوام اینجا باشی

وقتی یک ذره واست مهم نیستم نمی خوام وانمود کنی

- کارن.. !

- برو خونتون زینب

بر گشت تو اتاق خواستم دنبالش برم که در رو بست

در می زدم

- کارن به حرفام گوش کن

- نه زینب فقط برو

 

دستگیره در رو فشار می دادم اما کارن پشت در بود و نمی تونستم در رو باز کنم 

اخرش در رو قفل کرد

- فقط برو

 

سنگ نبودم

بالاخره احساس داشتم

کمی تو راهرو می موندم اخرش هم نشستم روی صندلی

صبح پیر مرد وقتی برای نماز بیدار شد در رو باز کرد

اما من روی صندلی خوابم برده بود

کارن تا صبح بیدار بود

پیرمرد کلی تا صبح باهاش حرف زده بود

از رفتارش با من تا نماز نخوندنش

کارن هم تمام حقیقت ماجرا رو برای پیرمرد گفته بود

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی