🌹

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_سوم

.

پیرمرد کلی تا صبح باهاش حرف زده بود

از رفتارش با من تا نماز نخوندنش

کارن هم تمام حقیقت ماجرا رو برای پیرمرد گفته بود

بعدها فهمیدم پیر مرد که قبلا روحانی بوده یه سری کتاب برای کارن معرفی کرده بوده و گفته بوده اگه من رو می خواد اون کتاب هارو بخونه بعد ببینه قلبش چی می گه و بهش عمل کنه

پیر مرد برای نماز بیدارم کرد ولی به روم نیورد که همه چیز رو فهمیده

 

کارن تا شنبه بستری بود اما پیرمرد بیشتر موندگار بود

ادرس خانه سالمندانش رو کارن گرفت تا بهش سر بزنیم

تو ماشین کارن گفت که پیره مرد همه چیز رو می دونسته

و لازم نیست با اون واسه سر زدن به پیرمرد برم

 

کارن رو رسوندم خوابگاه

تا امتحانات کارن اروم شده بود

کمتر نزدیک من می شد

تا اینکه روز آخر امتحانات یک پسری جلوم رو گرفت

دقیقا همون پسر ایرانی بود که کارن می گفت من دوستش دارم

پسر سر به زیر و اروم و مذهبی بود

شماره ی خانواده ام رو می خواست

با کلی مِن مِن بهم گفت

گفتم می پرسم از خانواده و بعد بهش خبر می دم

مسئول بسیج برادران بود

 

اول ترم چهار بود

هفته ی اول تموم نشده بود که پیش بچه ها بودم که اون پسره اومد جلو

- می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم

 

بچه ها گفتن تو الاچیق منتظرم می مونن

و رفتن ولی از دور ما رو نگاه می کردن

- به خانواده گفتید

- بله ولی فکر نمی کردم یادتون باشه تا حالا

- از روی هوس و فکر لحظه ای نگفتم که یادم بره

- بابا گفتن شماره ی ایشون را بهتون بدم

 

گوشیش رو داد تا شماره رو براش بزنم

سر و کله ی کارن پیدا شد

گوشی رو از دستم کشید

شماره رو حذف کرد و گوشی رو گذاشت تو جیب پسره که اسمش علی مقدس بود - کارن چی کار می کنی؟

- نگاه پسر جون دور و بر ایشون دیگه نبینمت

- کارن به تو مربوط نیست

رو کرد به من

- به من کاملا مربوطه

- نه زندگی من به تو مربوط نیست

 

کیفم رو کشید

- کارن ولم کن

 

رهام کرد و برگشت سمت مقدس

- خوب گوش کن زینب ،من تصمیمم رو گرفته ام

تو فقط با یکی حق داری ازدواج کنی اون هم من و هیچ پسری حق نداره بهت نزدیک بشه فهمیدی

و تو اقا پسر ایشون رو فراموش کن

- نسبت این خانوم با شما چیه

- فعلا هیچ

- پس فعلا هم نمی تونید اینجوری حرف بزنید

- می تونم و خوبش رو هم می تونم

- کارن.. !

- زینب حرف نزن برو سر کلاست

عصبانی رفتم سمت در دانشگاه

از در زدم بیرون

اشکم در اومده بود

 

شب تلفنم زنگ خورد

مقدس بود

- عذر می خوام مزاحمتون شدم

گفتم شاید مشکلی پیش اومده

- نه ممنون

- شرمنده مجبور شدم شماره تون رو از بچه ها بگیرم

- اشکالی نداره

- اون آقا کارن رو می گم ، مزاحمتونه؟

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان