🌹

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_ششم

.

- حالتون خوب نیست

- خوبم فقط یکم تب دارم

- دکتر رفتین؟

می خواین اگه اذیت می شین یه روز دیگه بیایم

- نه مشکلی نیست

اتاقم همیشه پر عکس شهدا بود کسی نمی دونست اما وقتی اون می خواست بیاد روی همشون عکس بازیگر های مرد رو چسبونده بودم

اون چیزی نگفت ولی نگاهش توی اتاق می چرخید

حرفامون تموم شد اما من خیلی بی روح و خشک بودم

ساعت حدود یازده شب بود که خواستگاری تموم شد

رفتم تو اتاق و در رو بستم

تمام پوستر ها رو با گریه کندم و مچاله کردم و انداختم توی سطل

هیچ کس از حرف های مامان اون خبر نداشت

فرداش بابا پرسید جوابم چیه و گفتم نظرم منفیه ازش خوشم نیومد و به نظرم برای من فرد مناسبی نیست

اونا هم قبول کردند

 

بابا جواب رو وقتی زنگ زدند بهشون داد

مقدس خیلی اصرار کرد حتی به خودم زنگ می زد

اول جواب ندادم ولی بعدش خیلی خشک جوابش رو دادم و گفتم نظرم منفیه

پرسید به خاطر کارن بهش جواب منفی می دم یا نه منم گفتم به خاطر اون نیست ولی از خودش هم به عنوان کسی برای همسری خوشم نیومده

خیلی ناراحت شد و من از ناراحت کردن اون بیشتر

 

تبم طولانی شد

هر روز دانشگاه با تب می گذشت تا اینکه وقتی با بچه ها بودم از فشار تب حالتی بین بیهوشی و هوشیاری پیدا کردم

که اون ها نگران شدند و من رو بردند بیمارستان

تمام ازمایش ها نرمال بود اما تبم پایین نمیومد

گفتند باید تحت نظر باشم تا علت مشخص بشه

علت من درون روحم بود اما نمی شد گفت

خانواده ام که رسیدند بچه ها گفتن چی شده

اتاقم وی ای پی بود 

خواستن بچه ها بمونن اما خانواده اجازه ندادند و مامان شب رو پیشم موند

اما من دلم تنهایی می خواست

 

کارن خبر دار شده بود

اومد بیمارستان

مامانم به خاطر گرفتن دارو ها رفت بیرون و اون از فرصت استفاده کرد که بیاد تو اتاقم

- سلام

- برو بیرون نمی خوام ببینمت

- این گل هارو برای تو اوردم

 

گل هارو گذاشت کنار تخت

دیدنش اشکم رو در اورد

- کی تو رو راه داده تو

- هیچ کس

- خواهشا برو

- چرا این طوری برخورد می کنی

مگه من چی کارت کردم

- خیلی خوبه که هیچی یادت نمی مونه

به خاطر کار تو تو تمام دانشگاه انگشت نما شدم

هر جا می رم با دست نشونم می دن

هر جور دلشون می خواد قضاوتم می کنن

جواب سلامم رو هم نمی دن

می خواستی چی کار کنی باهام بد تر از این

- عذر می خوام

می فهمم کار اشتباهی بود اما به خاطر این بود که نمی خوام از دستت بدم

- یعنی نمی دونی تو من رو از خودمم گرفتی

دیگه چیزی واسه از دست دادن نمونده

 

مامان رسید

- شما کی هستید

این جا چی کار می کنید

- هیچ کس

دارن تشریف می برن

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی