🌹

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_هشتم

.

کارن حرف ها رو یا فارسی می زد یا هندی 

و نمی گذاشت من یا اون ها بفهمیم حقیقت چیه

فقط این بازی رو خود کارن می دونست تا اینکه من و گیتا رفتیم یکم باهم وقت بگذرونیم

گیتا تعریف کرد که اون روز که فیلم می گرفته من رو به عنوان عروسشون معرفی کرده و این بار که رفته بوده گفته ما نامزد کردیم و باید برای خواستگاری بیاند

و اداب و رسوم ما رو گفته بود

و الان من رو اورده بود تا کل خانواده اش ببینن و گفته بوده بعد درسمون توافق کردیم بریم هند

حرصم از کارن در اومده بود

بر گشتیم پیش مادرش اینا اصرار کردن برای شام بمونم

اخرش مجبور شدم قبول کنم

مادرش خودش شام درست کرد

می خواست برای من غذای هندی بپزه

خلاصه که وقتی شام داشت حاضر می شد مادر بزرگ النگو هاش رو در اورد چندتاش رو تو دست من کرد

بابا با انگلیسی گفت که این النگو ها از نسلی به نسل دیگه رسیده و واسشون با ارزشه

از خودم و کارن بدم اومد

اون کارشون یعنی من رو به عنوان عروس قبول کرده اند

این رو کارن خوب می دونست اما این کار رو کرده بود

در واقع هم به من هم خانواده اش دروغ گفته بود

کارن رو صداش زدم بیرون

- کارن می فهمی چیکار می کنی

چرا به خانواده ات گفتی ما نامزدیم

تو می دونی خیلی خوب هم می دونی من به تو بله نمی گم

چرا من و اونها رو اذیت می کنی

- شاید تو بله نگی اما من بله می گیرم

الان هم بهتره برگردیم داخل

- اگه تو نگی من حقیقت رو می گم

- نه تو چیزی نمی گی به خاطر خانواده ام و راهی که اومده اند

 

کارن بدون هیچ حرف دیگه ای با لبخند رو از من برگردند و رفت پیش بقیه

غذا اماده شده بود 

وقتی غذا رو کشیدند خبری از قاشق و چنگال نبود

سخت ترین کار دنیا بود به نظرم

مامان کارن با دست یه لقمه گرفت و اولین لقمه رو دهن من گذاشت و بعدش یه لقمه دهن کارن و این کار رو مادر بزرگ هم کرد

خیلی تند بود ولی نمی تونستم حرفی بزنم

به جای غذا و اب، اب و غذا می خوردم

اون قدر شدید سوختم که همه ی خانواده خندشون گرفته بود

گیتا یه بشقاب غذا کشید و گفت این رو زودتر جدا کردم واست ادویه نداره می دونستم شما تند نمی خورید

تشکر کردم و گرفتم واقعا نجات بخش بود از اشپزخونه قاشق چنگال اوردم اما کارن گفت که استفاده نکنم

اما نمی فهمیدم چرا

چون با مدلشون آشنا نبودم قبول کردم اما نمی دونستم چه طوری بخورم

برای همین گیتا یادم داد

تازه یه لقمه خوردم که مامان کارن پرسید چرا من و کارن بشقاب هامون جداست

کارن از خدا خواسته بود اما من نه

نشونه ی خوبی نمی دونستن جدا غذا خوردن زن و مرد تازه عروس دوماد رو

 

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی