🌹

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_چهارم

.

شب تلفنم زنگ خورد

مقدس بود

- عذر می خوام مزاحمتون شدم

گفتم شاید مشکلی پیش اومده

- نه ممنون

- شرمنده مجبور شدم شماره تون رو از بچه ها بگیرم

- اشکالی نداره

- اون آقا کارن رو می گم ، مزاحمتونه؟

- نه

- پس دوستتونه

- ایشون خیلی وقته خواستگار من هستن

- اهان عذر می خوام

- اشکالی نداره

- پس چرا جوابشون رو نداده اید

- جوابم بهش منفیه

- می تونم بپرسم چرا

- اون هندوئه و مسلمون نیست

- پس یعنی علاقه ای بهش ندارید؟

- متوجه منظورتون از این سوال ها نمی شم

- منظور خاصی ندارم

گفتم شاید کمک لازم داشته باشید

- نه ممنون کمک لازم ندارم

- پس میشه شماره ی پدرتون رو داشته باشم

- به همین شماره براتون پیامک می کنم

 

همین یه مورد فقط کم بود!

 

روز بعد دانشگاه کلاس نداشتم

فرداش وقتی رفتم همه چپ چپ نگاهم می کردند

اشلی رو صدا زدم - اشلی چی شده چرا اینطوری نگام می کنن

- چی بگم

کارن وارد کلاس شد و جلو نشست

رفتم سر جای همیشگیم نشستم

کارن نگاه هم به من نمی کرد

بعد کلاس دنی رو دیدم

- دنی:این پسر پاک روانی شده

- کی رو می گی

- مایک: کارن رو میگه

- چی شده مگه

مایک یه برگه داد دستم

عکس من رو چاپ کرده بود با اسم و گفته بود هیچ پسری حق نداره نزدیک من بشه وگرنه عواقبش با خودشه

 

شوکه شده بودم

لکنت پیدا کرده بودم

- این... این چیه؟

- دنی: این پیشنهاد اون دوست عوضی ایرانیشه همون پسره که اولا اذیتت کرده بود

این رو مطمئنم فقط اون اینقدر روانیه

اشکم در اومده بود

کنار بچه ها نشسته بودم و دلداریم می دادن که مقدس اومد نزدیک

- می تونم بشینم

کسی حرفی نزد و اون هم نشست

- چیزی شده؟

چرا گریه می کنید

بچه ها با چشم بهش اشاره می کردند

کارن از پشت با یه برگه کوبید رو میز

- این شده

خوندن بلدی بخونش

 

مقدس خوندش و بعد زد زیر خنده

- این مسخره است

مگه اینجا مهدکودکه

- نه مسخره نیست

- تو ادعا داری دوستش داری بعد انگشت نماش می کنی؟

اگه دوستش داری دلش رو به دست بیار.مثل مرد برو پیش خانواده اش نه اینکه با روحش بازی کنی

- تو نمی خواد به من بگی چی کار کنم

فقط الان که خوندی پاشو و تاجایی که می تونی از اینجا دور شو

- اگه نرم چی کار می کنی

 

با گریه از جام بلند شدم

- بس کنید با هر دو تونم

بس کنید!

نمی خوام حرفی از هیچ کدومتون بشنوم

-مقدس: عذر می خوام من فقط اومده بودم بگم پدرم با پدرتون صحبت کردند و ایشون اخر هفته ی اینده رو برای قرار خواستگاری تعیین کردند

 

مقدس رفت و من با گریه از دانشکده زدم بیرون

بعدا اشلی تعریف کرد بعد رفتن من کارن شروع به دیوونه بازی کرده

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی