🌹

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_یکم

.

غذای پیر مرد تموم شد اما کارن غذاش رو نمی خورد

- غذات یخ کرد بخور دیگه

- فقط اون طوری غذا می خورم

رفتم جلو و اروم گفتم

- نگاه کن مسخره بازی رو تموم کن

- تو که نمی خوای با من ازدواج کنی پس بعدنی وجود نداره الان تنها فرصتیه که دارم

- بعدا تلافی کارهات رو سرت در میارم

- باشه ولی الان گرسنمه قاشق قاشق غذام رو بهم بده

 

خواستم بایستم اما گفت لبه ی تختش بشینم

شروع کردم غذا رو بهش بدم و اون با ذوق می خورد از چشماش ذوق داد می زد

چنگال رو برداشت و یه تکه جوجه بهش زد و گرفت سمت دهن من - دهنت رو باز کن

- بسه دیگه تمومش کن

- خواهش می کنم

- نگاه تو مریض شدی می خوای منم مریض شم

- قول می دم از من هیچ وقت تو هیچ بیماری نگیری دهنت رو باز کن

- اگه مریض شم کی از من پرستاری کنه

- خواهش می کنم همین یه بار

 

دهنم رو باز کردم و اون چنگال رو سمت دهنم برد

حتی از خوردن من هم ذوق می کرد

 

عصر بچه ها چند دقیقه ای اومدن

بعد نماز مغرب داشتم قران می خوندم که از خستگی روی لبه ی تخت خوابم برده بود

صبح که بیدار شدم کارن سر جاش نبود

پیر مرد متوجه نگرانیم شد - نترس بابا جون رفته پایین چیزی بخره میاد الان

- ممنون بابا جون

چیزی نمی خواهید شما

- نه دخترم

قدر شوهرت رو بدون وقتی دید خوابت برده دیشب از تخت اومد پایین و پتو کشید روت

یه صندلی گذاشته بود رو به روت و تا صبح نگاهت می کرد و اروم حرف می زد

ببینم با هم مشکلی دارین؟

- نه پدر جون

- اخه سعی می کنی همش پسش بزنی

نگرانشی اما سرد رفتار می کنی

 

لبخندی زدم و بلند شدم

- کاش برا نماز بیدارم می کردید بابا

- به کارن گفتم اما دلش نیومد بیدارت کنه

شوهرت نماز خون نیست؟

- نه حاج بابا

- چرا بهش نمی گی

چرا ازش نمی خوای

اگه تو بخوای و حوصله به خرج بدی می تونی درستش کنی

مردا هرچی هم که سخت باشن اخرش جلو زن ها مثل موم حالت پذیرند فقط راهش رو باید پیدا کرد

- چشم حاج بابا

 

تخت کارن و حاج بابا رو مرتب کردم

کارن اومد ،یه سینی با املت و چای تو دستش بود

خنده ام گرفت

- مگه اینجا صبحانه نمی دن؟

- تو خواب بودی منم نخوردم بردنش

سینی رو خواستم از دستش بگیرم که بره رو تخت که یه شاخه گل رز قرمز داد دستم

چپ چپ نگاهش کردم

- قابلی نداشت، تشکر نمی خواد

سینی رو ازش گرفتم رفت روی تخت نشست

 خواستم واسه پیرمرد لقمه بگیرم که گفت واسش خوب نیست و به بهونه قدم زدن با واکر رفت بیرون - زینب چی میشه اگه همیشه مثل الان که مجبوری با من مهربون باشی

- از این هوس ها نکن

- پس کاش همیشه بیمارستان باشم

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی