🌹

هو الحی

.

#قسمت_سی_ام

.

- پدر جان ببخشید که زود تر این رو نگفتم

اما نمی خواستم این مشکل مخفی از شما بمونه

 

بابا و مامان خودم چپ چپ نگاه می کردند که بفهمن بالاخره چی داره پیش میاد اما فرصت ترجمه ای نبود

- می دونم دخترم .ازت خیلی ممنونم که گفتی 

می دونی جوونا به خاطر جوونی و شور و هیجان جوانب رو نمی بینن

- پدر من نامزدیم با زینب رو به هم نمی زنم

- کارن تا این مشکل دین وجود داره عملا نامزدی ما بهم خورده است این رو خواهشا متوجه باش

- نه تو متوجه باش هیچ چیزی نمی تونه مانع من بشه حتی نظر خودت

 

کارن عصبانی بلند شد و از خونه زد بیرون

- دخترم ببخش اون رو ،اون جوونه 

خوشحالم تو این مدت دختر عاقلی مثل تو کنارش بوده 

اگه این موضوع نبود مطمئنم عروسی بهتر از تو برای ما نبود

- من رو ببخشید شاید باید زود تر بهتون می گفتم

برای شام قرار بود بمونن 

من شده بودم مترجم و حرف خانواده ها رو به هم منتقل می کردم

اما خب چون کارن جواب تلفن نمی داد و نیومد اون ها برای شام نموندن قبل رفتنشون النگو ها رو تو یه پاکت مناسب گذاشتم و به پدر دادم

- این ها شایسته ی عروس شماست نباید پیش من باشه

 

پدر گرفت و دعای خیر واسم کرد

بهشون احترام گذاشتم و گیتا رو بغل کردم و اونا رفتند

بعد از خواستگاری در مورد حرفایی که زده بودم سین جین شدم و گفتم در مورد ادیان و عدم اجازه ازدواج حرف می زدم براشون

جمعه خانواده ی کارن می خواستن برگردن کشورشون و من بدرقه شون رفتم و یکم از سوغات ایران بهشون دادم

 

کارن عصبانی بود

همون توی فرود گاه وقتی خداحافظی تموم شد و خانواده اش رفتند، غیبش زد 

 

شنبه دانشگاه نیومد ولی فهمیدم رفته اداره ی بابا و با بابا در مورد من حرف زده بود

در مورد اینکه ایا واقعا هیچ راهی وجود نداره که ما دوتا با هم ازدواج کنیم بدون تغییر دین

بابا از کارن و خانواده اش خوشش اومده بود ولی مشکلی نبود که بشه حل بشه

 

هیچ کس نمی دونست کارن مسبب چه اتفاقات ناگواری تو زندگی من بوده

 

کلاس ها ادامه پیدا کردند و دانشگاه رفتن من هم 

تنها یه هفته گذشته بود از خواستگاری ولی رفتار کارن هر روز بیشتر و بیشتر عوض می شد

از شر بودن های دانشگاهش کم شده بود 

کم تر دور و بر من آفتابی می شد اما اکثر وقت ها نگاهش رو حس می کردم 

اون از دور نگاهم می کرد اما نزدیک نمی شد

 

اول های ماه رمضان بود خرداد ماه نزدیک امتحانات

اما یه خبر بد به دستمون رسید 

مادر اشلی تو یه حادثه ی رانندگی فوت کرده بود 

همه ی بچه های اکیپ برای احترام به مادر اشلی و بودن کنار اشلی رفتن به کشورشون

 

و من تنها شده بودم

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی