🌹
هو الحی
.
#قسمت_سی_و_دوم
.
- امروز کارن اومده بود اداره، اتاق من
- چی؟
چشمام گرد شده بود
- درست شنیدی کارن خیلی رسمی با کت و شلوار اومده بود اتاق من
خیلی عوض شده بود اما خودش بود
اومد و گفت که شیعه شده و می خواد اگه خانواده ما و تو راضی باشی با هم ازدواج کنید
در واقع تو رو خواستگاری کرد
ولی گفت پدر و مادرش نمی تونن به این زودی ها بیان
واگه مراسمی باشه با ویدئو چت اون ها حاضر می شن
- بابا تو چی گفتی
- نگاه کن دخترم من اون ها رو نمی شناسم
امکان تحقیق کردن هم نیست چون مال یه کشور دیگه اند بنابراین همه چیز دست خودته
خانواده ی خوبی به نظر می رسیدند اما نهایت خودت می دونی عزیزم
از فرداش کارن اومد دانشگاه
دوباره تمام کلاس هامون باهم بود اما غیر سلام حرفی نمی زد
این بار من رفتم سراغش
- کارن صبر کن کارت دارم
ایستاد و نگاهم کرد
- میشه بریم تو حیاط کمی حرف بزنیم؟
دنبالم راه افتاد
اما هم چنان ساکت بود
- کارن من خبر دار شدم ، در واقع بابا همه چیز رو گفت
- زینب من آدم قبلی نیستم می دونم خیلی اذیتت کردم بابت تمام اونا ازت عذر می خوام حلالم کن اما تنها یه چیز در من عوض نشده
احساسم به تو
اسم من الان محمد حسین شده ولی تنها علاقه اش یه نفره
نگران نباش این بار نمی خوام اذیتت کنم مجبور هم نیستی
هر چی بگی قبول می کنم
ولی اجازه می خوام یه بار دیگه بیام خواستگاری
بابا گفت پنج شنبه می تونم بیام خونتون
اجازه می دی؟
- ببین کارن یا محمد حسین من گیج شده ام
- می تونم بیام؟
- اره
- ممنون
- اما
- حرف ها رو بگذار برای بعد
کارن سرش رو پایین انداخت و رفت
اکیپ ما هنوز پا برجا بود
اما الان همه شون دو به دو ازدواج کرده بودند
همه بزرگ شده بودیم
و حالا سارا باردار بود
اشلی حالش بهتر شده بود و با دنی قرار بود بعد درسشون همین ایران بمونن و زندگی کنن
مایک و هانا هم می خواستن بعد درس برگردند سارا و جیم هم قرار گذاشته بودند برن شهرشون اما برای مدرسه ی بچشون بر گردند تا فرزندشون تو یه محیط اسلامی بزرگ شه
سال سوم دانشگاه بودیم خیلی زود وخیلی پر درد سر همه چی گذشته بود
پنج شنبه کارن اومد خونه ی ما
خیلی رسمی خواستگاری کرد و اجازه گرفت برای صحبت
حرفاش عوض شده بود
همه ی معیار هاش تغییر کرده بود
حالا دم از دین می زد و آقا
عاشق اقا شده بود
یه رفیق شهید داشت
عجیب بود
ولی همه ی این اتفاق ها افتاده بود
حالا خیلی با قبل تر ها فرق داشت
انگار یه ادم دیگه اورده بودند و اون کارن قبلی کلا از بین رفته بود
حرف می زد به وجد می اومدم
#راحیل
#رنگ_های_آسمان
#رمان #دانشجویی #ایرانی