🌹

هو الحی

.

#قسمت_سی_و_سوم

.

حرف می زد به وجد می اومدم

دیگه مستقیم تو چشم هام نگاه نمی کرد

عجیب بود واسه خودم اما دلم بهش بله گفت

انگار نه انگار که دو سال تلخ برام گذشته بود

حرف هاش دل نشین بود

از من سوال نمی کرد چون من رو می شناخت اما از مسیر زندگیش و اهدافش و آرمان هاش و خانواده اش می گفت

با جواب مثبت من قرار عقد ما گذاشته شد 

خرید های ما چندان زیاد نبود

مهریه رو خود کارن پیشنهاد داد ۱۴ تا سکه با سفر مکه و کربلا

عقد خونده شد

فامیل ما بود اما پدر و مادر اون با ویدئو چت تصویر ما رو داشتن و ماهم تصویر اون ها رو

بعد عقد وقتی همه سرگرم مهمونی بودند

محمد حسین دستم رو گرفت

شوک زده شدم این اولین بار بود

اما لذتی داشت که بی پایان بود و دلم نمی خواست دستش رو رها کنم

بلند شد و من به دنبالش

رفت سمت ماشین و نشست داخل ماشین

سوار شدم

اومد سمتم و با دست گونه ام رو نوازش کرد

بوسه ای به گونه ام زد و تو گوشم گفت

- من خوش بخت ترین مرد دنیام که تو رو دارم

قول بده هیچ وقت رهام نکنی حتی بعد مرگ

چشمی گفتم

صورتش رو که دیدم خیس بود

چشمکی زد

- می دونی چقدر سختی کشیدم واسه این لحظه؟

ولی الان همه اش شیرینه واسم

دیدی آخرش مال خودم شدی؟

 

زدیم زیر خنده 

راه افتاد سمت جایی که نمی دونستم کجاست

وقتی پیاده شدم دیدم خانه سالمندانه

محمد حسین از صندوق ماشین کلی گل و شیرینی در آورد

و رفتیم تو

واسم عجیب بود

همون پیرمرد بیمارستان بود

رفتیم تو اتاقش

اتاقش رو آذین بسته بودن و همه جمع بودند اونجا

محمد حسین رفت سمتش و اول پاش رو بوسید و دستش رو بعد بقلش کرد

- حاج بابا عروسم رو بالاخره آوردم

رفتم جلو و سلام کردم

- خوش بخت بشین دختر گلم

تشکر کردم و نشستم کنار حاج بابا

محمد حسین هم رفت از همه پذیرایی کنه

حاج بابا کلی نصیحتم کرد

 

بعد یک ساعت زدیم بیرون

مقصد بعدی بهشت زهرا قطعه ی شهدا بود

محمد حسین جلوی یکیشون ایستاد و زانو زد و قبر رو بوسید و بعد با گلاب شست

هنوز توی تعجب بودم

کتش رو در آورد و انداخت روی زمین

- چی کار می کنی خاکی میشه

- فدای سرت خاک به چادر تو نشینه کت من مهم نیست چند دقیقه بیا بشین کنارم

 

نشستم دستم رو گرفت بین دستاش و بوسید

- محمد حسین این چه کاریه

- تو من رو به خودت نه به چیز بزرگ تری رسوندی

 

با تعجب نگاهش می کردم

- یادته بیمارستان بودم

- خب!

- اون موقع که بیرونت کردم همه ی حقیقت رو به حاج بابا گفتم

با خودم فکر می کردم وقتی بفهمه می زنه تو گوشم

اما وقتی فهمید نوازشم کرد و گفت اگه می خوامت برم دنبال انتخاب دلم

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی