🌹

هو الحی

.

#قسمت_سی_و_چهارم

.

 

- یادته بیمارستان بودم

- خب

- اون موقع که بیرونت کردم همه ی حقیقت رو به حاج بابا گفتم

با خودم فکر می کردم وقتی بفهمه می زنه تو گوشم

اما وقتی فهمید نوازشم کرد و گفت اگه می خوامت برم دنبال انتخاب دلم

یادم رفته بود

تا اینکه خانواده ام رفتن

یاد حاج بابا افتادم اما نمی دونم چرا

تو تمام مدت ایران بودنم اون تنها کسی بود که نوازشم کرده بود

رفتم پیشش

خیلی از بیمارستان گذشته بود اما هنوز همه چیز رو یادش بود

قبلا بهم کتاب معرفی کرده بود اما من نخونده بودم

رفتم گفتم حاج بابا اومدم دنبال انتخاب دلم

تمام ماجرا ها رو تا اونجا تعریف کردم واسش اما اصلا ملامتم نکرد به خاطر کار هام ،باز نوازشم کرد

حاج بابا روحانی بود خوب از دین سر در می اورد

هر روز می رفتم پیشش و اون از دین و اقا و شهدا حرف می زد

ماه رمضان که اومد با خدا گفتم اگه تو و ائمه حق هستید من ۱۴ روز روزه می گیرم و نماز می خونم

می دونستم تو روزه ات رو با لقمه ی من باز نمی کنی

گفتم اگه این اتفاق افتاد به حق بودن همه چیز ایمان میارم

نمی دونستم اگه اتفاق نمی افتاد چی می شد

ولی دلم می خواست اون اتفاق بیفته

چهارده روز اون کار رو کردم و هر شب کل افطارم دو لقمه ای بود که تو ردشون می کردی قرار گذاشته بودم با خودم که هیچ کلمه ای بهت نگم برا همین فقط نگاهت می کردم

روز چهاردهم وقتی برگشتم سمت نیمکت تو نبودی

گفتم دیدی همه چی الکی بود

دیدی دوستت نداشت

اشکم در اومده بود

تا این که تو اومدی با چای و خرما

وقتی ظرف رو گرفتم جلوت یه لقمه بر داشتی

نمی دونی با اون کارت دنیا رو بهم دادی

 

رفتم پیش حاج بابا

گفتم می خوام مسلمون شم

گفتم قضیه رو

اونم شهادتین رو یادم داد و تمام چیز هایی که هنوز نمی دونستم رو

کل تابستون رو صرف راضی کردن خانواده کردم اما هر بار صحبت به در بسته می رسوند من رو

نا امید بودم که تو خلوت خودم با شهدای شما درد و دل کردم

شب یه خوابی دیدم

گفتن خودشون حل می کنن همه چیز رو

و دوباره با خانواده ام از روی احترام و محبت حرف بزنم

کسی که تو خواب دیدم آشنا بود واسم

فردای اون خواب خانواده ام راضی شدند چون مسلمون شده بودم تردم کرده بودند اما بابا دوباره در آغوش گرفت من رو

یه هفته بعدش بر گشتم پیش حاج بابا

وسط حرفامون چشمم افتاد به یه قاب عکس

همونی بود که تو خواب دیدم

به حاج بابا گفتم ،گفت پسرشه

این شد که پسرش شد رفیق شهید من

این پدر و پسر همه چی رو در حقم تموم کردند و من رو به تو رسوندند و مهم تر از همه به خدا رسوندند

این که اینجاست الان رفیق شهیدمه 

محمد حسین

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی