🌹

هو الحی

.

#قسمت_نوزدهم

.

موقع نماز صبح پیرمرد بیدارم کرد

- پاشو بابا جان

پاشو نمازت رو بخون

بیدار شدم

تب کارن بهتر شده بود اما هنوز هذیون می گفت

پیر مرد تا صبح نخوابیده بود

- تاصبح طفل معصوم اسم تو رو می گفت

زینب خاتون، بابا جان، جانماز من و بیار کمک کن نمازم رو بخونم

بلد شدم

سه شنبه بود

کلاس مهمی نداشتم و نرفتم دانشگاه اما از دانشگاه تماس گرفتن

ساعت ده اینا بود

حراست دانشگاه من رو خواسته بود اونم واسه کمیته انضباطی

دنی و مایک رو هم همینطور

مجبور بودم برم

کارن رو به پیرمرد سپردم و رفتم که دوساعته برگردم

 

وقتی وارد دفتر حراست شدم همه اونجا بودند

مسئول حراست

نگهبان خوابگاه

دنی

مایک

معانت اموزش دانشگاه

 

کنار میز که رسیدم مسئول حراست گفت که بشینم

انتهای میز کنفرانس مثل مجرما نشستم

- چرا وارد خوابگاه پسرا شدی

- نگهبان: هرچی گفتم نمی شه اصلا واینساد سرش رو انداخت پایین رفت تو

- چند تا از دانشجو ها هم ازت شاکی شدن

- فکر می کنم کار درستی کردم و اگه پیش بیاد باز هم انجام می دم

 

دنی سعی می کرد اوضاع رو درست کنه

- به شما دو نفر هم می رسیم

شما فقط به عنوان شاهد ماجرا اینجایید پس فعلا ساکت باشید

شما فکر نمی کنید نظم عمومی دانشگاه رو به هم زده اید

ما توقع داریم شما الگو باشید نه اینکه خودتون موجب بی نظمی باشید

- بله تمام نصایحتون درست ولی فکر نمی کنید جون یه ادم مهم تر از نظمی باشه که شما می گید

- دوستاش باید به سرپرست خوابگاه اطلاع می دادند نه به شما

اصلا نسبت شما با این اقایون چیه

- انسانیت فکر نکنم نسبت کمی باشه

- و من فکر نکنم جای اینگونه روابط تو محیط دانشگاه باشه - می شه بگین کدوم گونه روابط؟

و این که مگه محیط دانشگاه بوده

- خوابگاه جز محیط دانشگاهه

- پس احتمالا اگه جلوی شما یه نفر تو محیط دانشگاه بی هوش بشه چون جای این روابط انسانی توی دانشگاه نیست ولش می کنید و می رید نگهبان دم در می گید

شاید تا اون موقع مرد

- مسائل رو قاطی نکنید

- مسائل به همین سادگی اند

- خیلی دلم می خواست کمکی کنم که این مشکل حل بشه ولی گویا پشیمون نیستید

- نه پشیمون نیستم

- دانشگاه قانون داره

- بله از این به بعد یادم می مونه دانشگاه قانون داره اما اخلاق و انسانیت و هویت نداره

 

از جام بلند شدم

- با اجازه کار های مهم تری از بحث کردن در مورد این جور چیزهای پیش پا افتاده دارم

 

دهن همه باز مونده بود

دنی خواست حرف بزنه که با اشاره انگشت گفتم ساکت بشه

- اهان راستی یادم رفت جناب معاون آموزشی

بگید کلاس های معارف و اخلاق رو جمع کنند

 

همه چپ چپ نگاهم کردند

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی