🌹
هو الحی
.
#قسمت_هجدهم
.
- خانوم شما باید همین الان برید بیرون
وگرنه.. !
- وگرنه چی؟
- به پلیس تلفن می کنم
- پس برو و تلفن کن!
- مایک: تو نمی خوای بری بیرون تا لباساش رو عوض کنه؟
زدم از اتاق بیرون در اتاق بقل رو زدم
نگهبان بهم چسبیده بود و مدام غر می زد
بعد چند تا در زدن در یک اتاق رو باز کردم
چهار پنج تا از پسرا داشتن شرط بندی و بازی پاسور می کردن
رفتم وسطشون و بازیشون رو بهم زدم
- تو دیگه کی هستی
- ملکه ی مرگ!
- چرا بازی رو خراب می کنی کی تو رو راه داده تو؟
- مطمئنن از شما اجازه نگرفتم
بلند شید بیاید کمک
- چی گیر ما میاد بازیمونم که به هم زدی
- دعای خیر
- به چه دردمون می خوره بابا؟!
- به درد بعد مردنت
می دونستم اصلا خوب حرف نمی زدم اما با اون ادما بهتر از این نمی شد حرف زد
بلند شدن اومدن بیرون دنی رو دیدن
- دنی دادش این کیه دیگه
- هیچی حالا بیاین کمک
- چی شده
- کارن بیهوشه
- زهره ماری خورده
- نه دیروز تاحالا حالش بد شده
اوردنش پایین و تو ماشین گذاشتنش
مایک جلو نشست و دنی پشت کنار کارن
مدام هذیون می گفت و عرق می کرد
و سرفه می کرد
انگار نفسش به زور بالا می اومد
- مایک: بینتون چی شد؟
اتفاقی افتاده؟
- نه
مایک دیگه چیزی نپرسید
منم پام فقط روی گاز بود
رسیدیم بیمارستان
تو اورژانس ازش رگ گرفتن و سرم زدن
و عکس قفسه ی سینه خواستن و پرونده دادن که پر کنم
پرونده رو دادم دنی پر کنه
بعد دیدن عکس دکتر گفت پنومونی یا همون ذات الریه ی خودمون رو گرفته و به خاطر تب بالا و وخامت حالش باید بستری بشه حدود یک هفته
داروهاش رو رفتم بگیرم که بابا زنگ زد
شب شده بود دیگه
نگران بودن
گفتم یکی از بچه های خوابگاه بستری شده و کسی نیست چند روزی پیشش می مونم
سخت بود اجازه دادن،اما اجازه دادند
اما نگفتم که کارن کسیه که حالش بده
دنی و مایک خواستن بمونن پیشش اما بیمارستان فقط یه همراه اجازه می داد ولی به من اجازه نمی داد
دنی مسئول اون جا رو با یکم زبون بازی و اینکه من نامزدشم متقاعد کرد که من پیشش بمونم
اتاق دو نفره بود
یه پیر مرد روی تخت کناری بستری بود
کسی رو نداشت بنده خدا و از خانه ی سالمندان اومده بود
کارن حالش خوب نبود
با این که داروهاش زیاد بود اما به این زودی تاثیر نمی گذاشت
شده بودم پرستار دو نفر
کارن و پیر مرد
غذای پیر مرد کمک واسه حرکت و خواسته هاش
فکر می کرد همسر کارن ام و مدام در حقمون دعا می کرد
بالا سر کارن قران می خوندم که روی تختش خوابم برد
موقع نماز صبح پیرمرد بیدارم کرد
- پاشو بابا جان
پاشو نمازت رو بخون
بیدار شدم
#راحیل
#رنگ_های_آسمان
#رمان #دانشجویی #ایرانی