🌹

هو الحی

.

#قسمت_هفدهم

.

- نگاه کن می دونم پسر خوبی هستی

می دونم که واقعا قصدت ازدواجه اما نمی تونم ازت بخوام به خاطر من شیعه بشی

- چرا؟

نکنه چون ایرانی نیستم؟

یا چون تو روستا بزرگ شدم؟

- نه ربطی نداره

نگاه کن اگه تو الان به خاطر من شیعه بشی ،چی تضمین می کنه که بعدا به خاطر چیز دیگه ای از تشیع خارج نشی؟

- تا وقتی تو باشی خودت

- زندگی فیلم هندی نیست کارن

- اتفاقا هست

فقط ادم ها دیگه همونی که می گن نیستن

- کارن گوش کن

من نمی خوام تو به خاطر من از ایینت بیرون بیای و شیعه شی

خودت باید به درک درستی از تشیع برسی و بعد انتخاب کنی

انتخابی که با قلبت باشه هیچ وقت عوض نمی شه حتی تا لحظه ی مرگ

- تو هم انتخاب قلب منی پس عوض نمی شه حتی تا لحظه ی مرگ

چه بخوای چه نخوای

- کارن یعنی چی

- یعنی مجبوری بهم فکر کنی!

یا تو چشمام نگاه می کنی و می گی ازم متنفری یا به من فکر می کنی

- کارن من نمی تونم چرا متوجه نیستی

- پنج دقیقه وقت داری یا بگی از من متنفری یا فکر کنی

- کارن.. !

- فقط تو چشمام نگاه کن 

فقط پنج دقیقه

- کارن.. !

- خواهش می کنم

 

به چشماش نگاه کردم

نتونستم دووم بیارم نگاهم رو دزدیدم

- پس متنفر نیستی

کسی بهت گفته تا حالا چشمات خیلی معصوم اند

 

این اخرین جمله ای بود که گفت و پیاده شد

پیاده شدم

- کارن صبر کن سوار شو

مسیر دوره

 

دستش رو بالا کرد و حتی پشت سرش رو هم نگاه نکرد

دنی می گفت حالش خیلی گرفته بود وقتی رسید خوابگاه

مسیر نیم ساعته تا شب طول کشیده بود که برسه

وقتی رسیده بوده از بارون خیس شده بوده و سرما خورده بوده

در اتاق دنی و مایک رو زده بود و اون جا از خستگی رو تخت افتاده بوده

صبح دنی گفت حالش بده اما دکتر نمیاد

روز بعد سرفه و خلط و تب شدید داشت

دیدم این وضع نمی شه

رفتم دم خوابگاهشون

اما بچه ها هر کاری کردن پایین نمی اومد

اجازه ورود دخترا به خوابگاه نبود

اما چاره ای نبود

دویدم داخل نگهبان دنبالم با فریاد دوید

اتاقش طبقه سوم بود

تو پله ها و طبقات پسر ها هر کدوم چیزی تیکه ای می گفتند

واسم مهم نبود حرفاشون فقط از کنارشون مثل ناشنواها می گذشتم

می دونستم اتاق چندند از حرفای دنی فهمیده بودم

رفتم سمت اتاق

در رو باز کردم

دنی و مایک از دیدنم شوکه شدند

- دنی: تو چه طوری اومدی تو؟

- مهم نیست سریع لباس هاش رو بپوشونید

 

نگهبان نفس زنان رسید

- خانوم شما باید همین الان برید بیرون

وگرنه.. !

- وگرنه چی؟

- به پلیس تلفن می کنم

- پس برو و تلفن کن

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی