🌹

هو الحی

.

#قسمت_ششم

. - خب زینب شمع ها رو فوت کن

فقط ارزو کن یکم استادا اخلاق پیدا کنن

 

همه زدن زیر خنده - اشلی :اخلاق نمی خواند،به هممون بیست بدن با بی اعصابیشونم می سازیم

شمع هارو که فوت کردم ،جیم و سارا کیک رو بردن که تقسیم کنند

دنی کادوش رو برداشت و رفت روی صندلی

- توجه توجه این کادو منه نگید خسیس بودم کادو ندادم،بیا زینب ... بازش کن

گوشه کاغذ کادو رو باز کردم چشمام چهار تا شد

صدام رو صاف کردم

- بازش کن دیگه

باز کن می خوام همه ببینن

- خیلی ممنون

دستت درد نکنه

باشه بعدا تو خونه باز می کنم

- نه نه نه نمی شه

باید همینجا باز شه

 

بعدشم به بچه ها گفت که بگن بازش کن و تکرار کنن

باز کردم

یه پیراهن قرمز کوتاه خیلی خوشگل بود

اما خداییش کی یه پسر به یه دختر پیراهن هدیه می ده

صدای بچه ها جیغ و خنده بود

دنی هم از صندلی پرید پایین و می خندید لباس رو ازم گرفت و کامل بازش کرد

- اینههههههه

لباس رو ازش گرفتم و تشکر کردم

- می دونی چیه

تو ایران یه رسم داریم که برای تولد، هر کس می تونه سه خواسته داشته باشه و بقیه عملیش کنن

- خب بگو اولیش چیه خودم عملیش می کنم

- باشه

پسرا لطفا دستاش رو بگیرید

- اقا نیازی به این کار ها نیست

می دونم خوشت اومده نیازی به این همه تشکر نیست

 

خواست فرار کنه که پسرا گرفتنش

برف شادی رو برداشتم و رفتم جلو

- بهت اجازه می دم چشمات رو ببندی البته بهتره حرف هم نزنی

- بابا کادو دادم بهت نا سلامتی

- این رسمه باید انجام بشه

 

صورت و لباسش رو با برف شادی پر کردم

اون موقع نمی فهمیدم ولی داشت کم کم واسم قبه بودن با اون ها می شکست

منی که سخت بودم جلوی پسر ها حالا جلوی پسر های گروه گاردم باز شده بود

 

دستمال دادم دستش

- اینم هدیه ی من

تا یاد بگیری به هیچ دختری پیرهن قرمز کادو ندی غیر همسرت

- خب بگو از رنگش خوشت نیومد این کارها چیه دیگه

اشلی با دست زد پشت گردنش

- دنی کلا پیراهن نباید هدیه بدی

 

بقیه ی کادو ها این قدر دردسر نداشتن البته بچه های اکیپ فقط هدیه خریده بودند

 

روز خوبی بود

 

باقی ترم دو هم به همین شکل گذشت

اکیپمون ثابت بود و هر روز تا ساعت شش بعداز ظهر با هم بودیم 

هم درس می خوندیم هم تفریح و هم من به اون ها فارسی و اون ها به من انگلیسی یاد می دادند

ترم تموم شد

تعطیلات تابستون داشت از راه می رسید

یه شب دنی زنگ زد

گوشیم رو برداشتم و رفتم توی اتاق جواب دادم

یه احوال پرسی ساده کردم و گفت که هنوز نرفته اند بلیطشون برای یه هفته ی دیگه است

اما دخترا رفته بودند

- زینب واقعیتش می رم سر اصل مطلب

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی