🌹

 هو الحی

.

#قسمت_هفتم

.

- دنی:زینب واقعیتش می رم سر اصل مطلب

- خب

- یکی از پسرای توی جشن تولدت ازت خوشش اومده

- خب که چی

- یه ذره احساس و ذوق دخترونه داشته باش

- می دونی که تو این چیزا ندارم

- حداقل تظاهر کن

- دنی می گی حرفت رو یا قطع کنم

- نگاه کن این می خواد دوستیش رو بپذیری

- دنی تو موضع من رو در مورد این جور چیزا می دونی این ها رو بهش بگو و بگو تمایلی به دوست دختر کسی بودن ندارم

- گفتم بهش اما تو کله اش نمی ره  

 

پسره گوشی رو از دست دنی کشید

 

- فقط یه فرصت بهم بده

یه فرصت!

من تا اخر این هفته ایرانم فقط یک بار هم رو ببینیم

- نه لطفا هم دیگه تکرار نکنید

 

گوشی رو قطع کردم چون به حرف زدنش ادامه می داد

اما شماره ام رو از دنی گرفته بود

با اینکه رفته بود مرتب هر روز پیام می داد

و من بی توجه نخونده پاک می کردم

به از یه جایی به بعد دیگه پیام نداد

منم فکر کردم که همه چیز تموم شده دیگه

 

نمی دونستم تازه شروع همه چیز داره رقم می خوره

مهر رفتم دانشگاه بچه های اکیپ دور هم جمع شدیم

واسم کلی سوغاتی اورده بودند

البته قبل رفتنشون من برای خانواده هاشون سوغات داده بودم

 

تو الاچیق دور هم بودیم که یه پسری از دور جلو اومد

با یه بسته تو دستش

 

- سلام زینب

این برای توئه!

 

با تعجب پسره رو نگاه می کردم

بچه ها با لبخند به هم نگاه می کردند و چشمک می زدند

تنها جای موجود کنار من بود که همه می دونستند نباید اونجا بشینن،منظورم پسرای اکیپه

بدون هیچ کلمه ای اومد نشست اونجا

خودم رو جمع و جور کردم اما اون توجهی نداشت

با این اتفاق دنی محکم زد تو صورتش

 

- الانه که از وسط دو نصف بشه

-اشلی: چرا اومده

- این همونه که گیر داده بود با زینب دوست بشه

 

همه منتظر یه حرکت انتحاری از من بودند و من در شوک

اخرش دید واکنشی ندارم بسته رو گذاشت جلوم و در جعبه رو برداشت

یه ساری گلبهی توش بود

دنی این دفعه بلند حرف زد

 

- داداش مُردی دیگه بهتره فرار کنی

 

همه در شوک و سکوت بودیم

 

- نمی تونم این رو قبول کنم

- چرا اخه

- از بچه گی یادم دادن از ادمای غریبه هدیه نگیرم

 

اشلی زیر زیرکی می خندید فهمیده بود خیلی دارم خودم رو کنترل می کنم

 

- این رو مادرم براتون فرستاده

- دلیلی نداشته برای من هدیه ای بفرستن

- چرا... نه.... صبر کنید توضیح می دم.... گرفتم بچه ها ... گرفتم.. .

تو تولد شما هدیه ای نگرفته بودم گفتم الان واستون سوغات بیارم مادرم واسه همین این رو فرستاد

- به خاطر تولدم هم باشه یادتونه که چی شد عاقبت پسری که لباس هدیه داد

- دنی: داداش مگه نمی گم فرار کن

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی