🌹

هو الحی

.

#قسمت_پنجم

.

برنامه اکیپ ما به اردوهای دانشگاه و کوه پیمایی ها هم کشیده شد

اما مگه اسفند چند هفته است

تعطیلات اومد و بچه ها رفتند کشور هاشون

هر شب تو گروه حرف می زدند تا این که اخرای عید بود فهمیدم جیم از سارا خواستگاری کرده و نامزد کرده اند اونجا بود که فهمیدم جیم هم مسلمون بوده اما زیاد مقید نبوده ولی به سارا قول داده بود که بهتر بشه

و چقدر هممون خوشحال شدیم واسشون

فروردین از نیمه گذشته بود که برگشتند

نزدیک تولدم بودم

اخه ناسلامتی فروردینی ام

با خانواده صحبت کردم

قرار شد یه جمعه دعوت شن به عنوان مهمون خونمون

که هم با خانواده اشنا شن هم با هم خوش بگذرونیم اما بهشون نگفتم چه خبره

دنی از وقت ورودش سعی می کرد فارسی حرف بزنه و بخندونه همه رو

ترجمه هاش افتضاح بود و جملاتش بیشتر از ماجرا هایی که می گفت همه رو می خندوند

به ماجرای کیک تولد که رسید تازه بچه ها فهمیدند چه خبره

البته من واسه عروس دامادمون هدیه کنار گذاشته بود

-دنی: اینجا برعکسه 

- چی؟

- تو تولد به جای هدیه گرفتن هدیه می دن

با این جمله، جمع رو کسی نمی تونست از خندیدن متوقف کنه

روز جمعه بود و دو روز قبل تولدم و کل روز دور هم بودیم

با اینکه خانواده مون مذهبیه اما بابا به بودن اون پسرا تو اکیپمون گیر نداد هرچند بهم تذکراتی داد

 

اما خب از اول اون روز عیدی و مهمونی تمام ماجرا ها رو می گفتم تو خونه و درجریان همه چیز بودند

 

الان دیگه بیست سالم شده بود

 

یک شنبه اشلی پیام داد که کارشون طول کشده برم تو کلاس سه دنبالشون

همین که پا گذاشتم تو کلاس صدای انفجار بمب کاغذ رنگی بلند شد

شوکه شدم

خیلی شلوغ پلوغ بود

بچه های اکیپ به بقیه ی دوستاشونم گفته بودن و یه جشن کوچولو با اجازه از مسئول آموزش تو کلاس گرفته بودن

با کیک و شیرینی و این چیزها هم مسئول اموزش یه جشن کوچولوی یه ساعته رو واسشون مجاز کرده بود

 

مهمونی کوچولوشون چندان کوچولو نبود

هر کسی از بچه های غیر ایرانی می شناختن تو جشن بود اما تنها ایرانی وسط دانشگاه تهران تو ایران تو اون کلاس من بودم

بچه ها از رشته های مختلف بودند و حتی از کشور های مختلف تنها اشتراکشون غریبه بودن تو ایران بود

برای ناهار ،بچه ها برای همه ساندویچ سفارش داده بودند 

همه شاد بودند ما دخترا یه طرف جمع بودیم پسرا یه طرف دیگه

جشن یه ساعته دو ،سه ساعتی طول کشید

اون روز تو اون کلاس تو برنامه ی اموزش ،کلاسی قرار نبود برگزار بشه و بچه های خوبی بودیم کاری به کارمون نداشتن

دنی شروع کرد به دست زدن برای جمع کردن بچه ها وسط کلاس

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی