🌹

هو الحی

.

#قسمت_چهارم

.

بابا علی برای بچه ها اش برده بود و اونا هم نامردی نکرده بودن شروع کرده بودن

 

وقتی رسیدم و دیدم، لب ورچیدم

- نامردا

- هانا:مگه چی شده؟

- بدون ما شروع کردید؟

- دنی:گفتیم میاد دیگه بالاخره

- شما که دیگه تموم کردید

زدند زیر خنده

-بابا رسم رفاقت اینه وقتی با هم یه عده می رن بیرون برای باهم بودن و با هم غذا خوردن صبر کنن

-مایک:واقعا تو اگه تونستی به شکم من بگو صبر کنه

حالا اگه خواستی به خاطر رفاقت می تونم یک کاسه دیگه هم باهات بخورم

با خنده نشستم

-سارا:جرات داری یه بار دیگه دم از رفاقت با زینب رو بزن تا تیکه بزرگت گوشت باشه

- مایک:مگه چی گفتم

-اشلی:اون با هیچ پسری رفاقت نمی کنه با هیچ کدوم هم ،هم صحبت نمی شه

خیلی خوبه تا الان گذاشته بانمک بازی دربیاری

-دنی:راست می گه زینب،تو دلت میااااادددد

اولش از صدا زدن اسمم بدم اومد اما فهمیدم غیر اسم کوچیکم چیزی نمی دونه بنده خدا و تو جمع خودشون همه به اسم کوچیک هم رو صدا می زنن و این اصلا نشونه بی احترامیش نسبت به من نیست -اولا راست می گه

دوما تو دین من دوستی با نامحرم شایسته نیست

بعدشم غذاتو بخور

-تموم شده خب

 

همه زدن زیر خنده 

بابا علی رو صدا زدم و برا پسرا دوباره سفارش دادم

تو سرما اون آش حسابی می چسبید

 

ساعت هشت بود دیگه

بارون بند اومده بود

اما هوا سرد بود

برگشتیم سمت ماشین

قرار شد من دخترا رو ببرم اونا هم خودشون برن

روز خوب و پر تعارضی بود

 

ما جراها اما هم چنان ادامه داشت

اشلی تو گروه مشترکشون من رو عضو کرد

در واقع یه گروه مجازی زده بودند

گروهمون واتساپ بود و به تبع تمام بچه ها دیگه حالا شماره ام رو داشتن

 

ما هر روز غذامون رو از سلف می گرفتیم یا از خونه می بردیم و تو الاچیقها می خوردیم چون سرد بود معمولا خلوت بود

 

با دخترا تو آلاچیق نشسته بودیم که یهو دنی از رو نرده ی آلاچیق پرید تو و نشست مایک و جیم هم اومدند

-دنی:اولا سلام دوما قرار نبود زودتر شروع نکنید به خوردن

 

واقعا دیگه نمی خواستم اونا هر جا با ما باشن اما نمی تونستم بهشون خرده ای هم بگیرم

هر روز به مدلی ناهار میومدند با ما

و البته جمعمون همین هفت نفر باقی نمی موند

هر دفعه تعدادی از بچه ها،فرق نداشت از کدوم کشور به جمعمون اضافه می شد

گاه چند روز بودند و گاه نبودند

اکیپمون تو دانشگاه معروف شده بود

و غیر ایرانی ها تمایل داشتند باهامون بگردند

منم جزوه ها رو از سال بالایی ها و بقیه واسه دروس بچه ها گیر می اوردم و بهشون می دادم

برنامه اکیپ ما به اردوهای دانشگاه و کوه پیمایی ها هم کشیده شد

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی