قسمت بیست و ششم : رگ یاب

اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم … دنبالم اومد توی آشپزخونه …- چرا اینقدر گرفته ای؟

حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش… خنده اش گرفت …- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ …

– علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم …

– ساکت باش بچه ها خوابن …صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید …

– قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم … نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته …رفت توی حال و همون جا ولو شد …

– دیگه جون ندارم روی پا بایستم …با چایی رفتم کنارش نشستم …

– راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم … تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن…

– اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن …

– جدی؟لای چشمش رو باز کرد …

– رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم …

و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش …

– پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی …

و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم …