قلم چرخید وچرخید ، هر رهی رفت

مرا بازی بداد و هرکجا رفت

قلم با شور صاحب جان بگیر

و عقل از نور ایمان ،نور گیرد

مرا افسون این دوران نباشد

مرا دردی است باجانان خدایم

ز روز اول گیتی جدا شد

نیم زان بستان و نیزار و فضایت

ولی هاشا که دل در گیر او نیست

دلم در گیر و دارست فریاد رس نیست

خدایا فریاد رس باش ما را

که این گیتی به جز بازی نباشد

به جز زاری نباشد

خدایم فریاد رس باش 

که در راه تو باشم

قلم از عمق جان اید ولی باز

خدایا جز برای تو نباشد


نویسنده: فاطمه سلیمی  متخلص به آوا