بد ترین موقعیت آنگاه است که چیزی را می خواهی و نمی دانی واقعا می خواهی یا نه
آن لحظه ای که نمی دانی اطرافت چه می گذرد و بد تر از همه حال دلت چگونه است
می دانی همه را اما نمی دانی
تمام ثانیه ها در دوراهی هایت می مانی
می دانی کدام است
کدام مقصد است
تمام تابلو ها به یک سمت است به سمت تو و تویی و خودت
خدا هست اما گوش های تو برای شنیدنش ناشنوا است
او می بیند و تو نمی بینی
به خودش می سپاری اما باز نمی دانی و در بین دانستن و ندانستن گیر می کنی
عقل و دلت تو را سوی هم هل می دهند و نه عقل می فهمد و نه دل می شناسد
دیگر احساساتت را نمی فهمی
حس عجیبی هم نداری چون هیچ حسی را قلبت در آغوش نمی گیرد و نقاشی اش نمی کند
و این می شود که در تنهایی ذهنی ات گم می شوی تا زمانی که نوری نامرئی دلت را روشن کند و دستی نادیدنی دست هایت را بگیرد
و به انتظار آن لحظه است که تصاویر زندگی نقاشی می شود
خدایا می شنوی ، نمی شنوم
می بینی ، نمیبینم
دست گیری می کنی ، نمی فهمم
هستی و حس نمی کنم
همه مشکل از من است
پس خودت را به من بازگردان که تمام این احساسات مبهم با تو تمام می شود
هر چند با تو شروع نشد که اینگونه شد
خودت را به من بازگردان همچون روزی که مادری به من عطا کردی و چشم بر این دنیا گشودم
خودت را به من بازگردان


فاطمه سلیمی متخلص به آوا