سلام دوستان🤗

اول عذر می خوام بابت این نبودن😔

ولی باید بگم الانم دوباره می رم تا دوهفته ی دیگه یه امتحان مهم و سخت دارم اخه😢

اومدم یه سری بزنم بهتون که اونم واقعه ی امروز باعثش شد

عذر خواهی می کنم بابت نیمه رها کردن رمان که ۱۵ قسمتی ازش باقی مونده فکر کنم که برگشتم می گذارم🙃

در ضمن بعدشم یه رمان دیگه رو می گذارم که ایده اش هست اما هنوز نوشتنش رو چندان کلید نزدم😮

 

اما واقعه:

 تو حیاط دانشکده قدم می زدم و درس می خوندم که دوستام اومدن و رسیدیم به هم کلی احوال پرسی 😍

اونجا که ایستاده بودیم زیر افتاب یه بچه گربه که دیگه نمی دونم بچه است یا بزرگ افتاب گرفته بود و پرت می زد که یکم باهاش می خواستم بازی کنم که دیدم خوابش میاد😺😴

گرم صحبت بودیم و گل از حرفامون تو دانشکده می پاشید وسط این پاییز نسبتا سرد که یکی از پسراز دانشکده با قد ۱۸۰ و وزن ۸۰ شلنگ تخته اندازان میومد🚶‍♂️👣

گفتم بهش بگم اینجا گربه است نگم که آقا خیالت رو راحت کنم گفتم به جا دوتا چشم خدا دادی دوتا هم قرض کرده الان مطمینا میبینه اون بدبخت رو👀👀

خلاصه که نگو گویا با خاطر قدش فقط بالای ابر ها رو میبینه😇☁️☁️

اومد نزدیک ما و با یه پیچ و خم تو بدنش خواست رد بشه که پاش رو گذاشت رو شکم گربه بدبخت😾

من به جای جیغ و کمک و هرچیزی سعی داشتم فقط جلوی خنده ام رو بگیرم🙊

پسرک رقص پا می رفت و نمی دونست چیکار کنه گربه کوچولو هم جیغ می زد و چهار دست و پا پرید و با چنگال های پای پسرک رو مثل کولا گرفت و هم چنان جیغ می زد😿🙀

خلاصه پسرک ترسیده بود و منم کم نگذاشتم واسش تبلت رو گرفته بودم جلوی دهنم و از ته دل می خندیدم👻

پسرک با یه حرکت گربه رو پرت کرد یه گوشه و رو به ما کرد

چی بود ، چی شد،فکر کنم گازم گرفت🤖😼

رنگ و روش پریده بود اما سعی می کرد صاف وایسه 🕴

بنده خدا رفت و کلاس عصر هم پیداش نشد 👤

اما من تا نیم ساعت به اون صحنه می خندیدم اونقدر که دیگه رو پا بند نبودم و رو ماشین کثیف استاد نشستم

 

گفتم که بماند برای یادگاری 

امیدوارم بتونید تصورش کنید و شما هم شاد بشید فقط بنده خدا پسرک 

فکر کنم تا اخر عمر قبل هر قدم دنبال گربه زیر پاش بگرده🤣🤣🤣🤣

۱۳۹۸/۸/۲۱