امشب دیگر نمی دانم چه بنویسم . نه آنکه ندانم ،نمی دانم از کجا شروع کنم ... !
زبانم از گفتن قاصر است و قلمم سردرگم.
پسربچه ها عاشق تفنگ و شمشیر اند اما در مقابل واقعی اش ترس است که جای عشق را می گیرد .
درمقابل ترس پشت پدر مخفی می شوند و یا در لابه لای چادر مادر امنیت را درآغوش می کشند .
ولی چه بگویم از بزرگ مرد و دریادلی در جثه ای کوچک؟
چه بگویم که با دیدن آن همه گرد و خاک و هجوم دشمن پابرهنه سمت عمو می دوید و رجز میخواند ؟
چه بگویم از آن همه شجاعت و معرفت ؟
چه بگویم که سپر شد تا چند لحظه عمو را بیشتر ببیند ؟
مگر دست کودک چقدر است که سپر عمو در برابر شمشیر شود ؟
کسی به اندازه ی او قتلگاه را درک نکرد حتی زمانی که سینه اش با تیر سه شعبه به آغوش عمو دوخته شد .
شجاعت حیدری و اقتدار علمدار و رشادت حسنی و عشق حسینی در سینه ی کوچکی گرد آمده بود به نام عبدالله .
کسی که دنیای زیبای کودکی را باشیرینی شهادت معامله کرد .
آخر تو که بودی عبدالله که چشم ها در گریه ی بر تو خون می بارد و قلم ها از حرکت می ایستد و کلمات و حروف گم می شوند و زبان از بیان قاصر می شود ؟
به راستی تو کیستی عبدالله ؟